Archive for اکتبر 2006

h1

لهیده

اکتبر 31, 2006

صدای جویدن نه، صدای جویده شدنِ چیزی می آید. من این صدا را می شناسم. لهیدن زیر دندانهایی که ریخته اند، صدای خوبی ندارد. با کف دست هام گوش هایم را می گیرم. با زانوها و آرنج هام خودم را می سُرانم. نمی دانم کجا گذاشتمشان، آخرین بار لای انگشتهام که داشت تمام می شد، دیدمشان.سر زانوهام خیس می شود. کف دست هام دارد از گوش هام جدا می شود. اگر دندان هایم را پیدا کنم و بگذارم توی دهانم، دستِ کم صدایش را نمی شنوم.

h1

زندگی نو

اکتبر 24, 2006

   

استانبول را چند سالی ست که ندیده ام ولی از این و آن که می پرسم می گویند هنوز همان جورست که بود، میدان تقسیم و خیابان بیک اوغلی، موزه هاش سرشار از افتخارات و فتوحات سلاطین و دست و دل بازی های شاهان ایران، زن و مردش سیگار به دست و عریان به فصلش و روزه دار به وقتی دیگر، هیچکس هم چپ چپ نگاهشان نمی کند، کوچه هاش شلوغ و پراز توریستِ دوربین به دست و چهچه زنِ این همه تاریخ و فرهنگ با پس کوچه هایی تنگ و پر رنگ و جا به جا به قول خودشان، میحانه و صدای ساز و آوازِ ترکی و کردی و رپ و راک و موسیقی کلاسیک و عرفانی و… که پنج بار در شبانه روز قاطی می شود با صدای اذان، و دلهره ی همیشگی از بمب های پنهانِ درون سطل های زباله و آماده باشِ پلیس، و حتما هم لایه های دیگری دارد این نمایش کنار آمدن با زندگی مدرن که ما که همسایه شان هستیم به راحتی می فهمیم. همه همان ست که من دیده بودم و با خواندن کتاب» زندگی نو » دوباره به یادش افتادم. نه دلم  نمی خواهد دوباره این شهر هزار مسجد و شبانه روز بیدار را ببینم  حسودیم می شود مگر نمی گوییم هیچ چیز ندارند نه نفت، نه معدن، نه ثروت و درآمد عمده اش از توریسم ست و مگر ما همسایه نیستیم و مملو از معادن و نفت و پیشینه و…. یعنی چه جوری هستیم؟

 در» زندگی نو» آنچه مهم است نه رازهای زندگی، که مردمانند، قهرمانانی که گرداگرد این رازها می گردند و هستی را تاویل می کنند. زندگی این قهرمانان را کتابی رقم می زند که بود و نبودش در هاله ی ابهام است. کتابی که شرق را نه سرزمین افسانه ای عشق و راستی، که جهانی آشنا با خشونت و بیهودگی معنا می کند.

از گفتگوی اورهان پاموک با مجله ی تمپو

 این پشت نوشتِ جلد کتاب » زندگی نو» که ارسلان فصیحی ترجمه اش کرده ست، زیباست همان جور که کتابش را که دستت بگیری نمی توانی ازش بگذری، داستان ست، ادبیات ست با همه ی معناهایش. دژ سفید را با ترجمه ی( فرهاد سخا و علی کاتبی ) چند سال پیش خوانده بودم و کیفم را کرده بودم یعنی همان وقت به نظرم خواندنی بوده ست اما حرف و حدیث های پیامدِ گرفتنِ جایزه نوبل برای نویسنده اش که پیش آمد نتوانستم دوباره نخوانمش، خواندم چه خواندنی و به چه فکرهایی که نیفتادم. این را هم نفهمیدم که چرا مترجمین با گذاشتنِ صفحه ای میان مقدمه که بخشی از داستان ست با شروع یک به یک فصل ها، حالم را گرفته اند یعنی مقدمه اش ربطی به داستان ندارد؟ من اشتباه فهمیده ام؟ بگذریم.ما تاریخ که داریم، شاه که داشته ایم شکرخدا و هزار جور پیشینه و فرهنگ و ثروت ملی و… چرا پس داستانی، کتابی، نویسنده ای آن جور که ترک ها دارند، نداریم؟ همه اش که تقصیر بالا سرهامان، زبان، خط  و این یا آن نیست. هست؟ نمی دانم. دیدیم که برخورد مقامات و مردم کشور خودش هم در رابطه با جایزه نوبل کم نیاورد ازبرخوردهای خودمان در مورد مشابهی. چه کم داریم ما؟ وقتی کمِ کم این دو تا کتاب را که ترجمه شده می خوانی، می بینی از مردم و فرهنگ خودش و زبان ترکی و با همان ابزاری که خیلی زیادتر از ما که همسایه اش هستیم، نیست می نویسد و وا می مانی یعنی ما ماده ی خام کم داریم؟ هنوز می ترسیم که داستانی بنویسیم که مثلا مربوط به سلسله شاهانِ ریز و درشتمان باشد یا نه، قابل نمی دانیم خودمان را قاطی این جور چیزها کنیم؟ چه چیزی را کم می آوریم یا کم می آورند مدعیانِ سرسختِ کله شق دنیای داستانی ما؟