Archive for آگوست 2008

h1

خواب

آگوست 26, 2008

از این بدتر نمی شود یانوشکا، از این بدتر نمی شد که گم شده بودم توی راهروهای نه تاریک نه روشن ِ دانشکده با کمدهای خاکستری ِ پیچ شده به دیوارهای دودی، همه ی کمدها شکل هم بودند نیمه باز و تا من می رسیدم بسته می شدند و من کلید نداشتم . می رفتم و می آمدم از این طبقه به آن طبقه از این راهرو به آن راهرو، درماندگی ام انتها نداشت وقتی از پاگرد پله های سنگی دیدم کمدها همه خالی اند و بعد یادم آمد که حالا دیگر هیچ کدام به درد نمی خورند: روپوش سفید آزمایشگاه ِ من و روپوش کرم رنگ کارگاه ِ تو.

از این بدتر نمی شود که این خواب سال ها بیاید و برود و من هر بار دست خودم را گرفته باشم و برده باشم و کمدها را هم نشانش داده باشم و هیچ چیز پیدا نکرده باشم و این بار تو هم باشی تا باورم شود که نه، دیگر به درد هیچ کس نمی خورد چیزی که ندانی کی و چرا گم شد.

از این بدتر نمی شد ماموشکای من که من و تو ویک چیزی مثل او، نه که ما خودمان بودیم نه، ما هم یک چیز دیگر بودیم یکی مان کفش نداشتیم یکی مان لباس. من تورا نمی شناختم و تو من را و هردومان آن چیز دیگر را و هیچ کس هم ما را نمی شناخت، وقتی دیگر و جایی دیگر خیلی دورتر و دیرتر از حالا بود و همه اش فرار می کردیم همیشه فرار کرده بودیم همه چیز خیلی سخت بود هیچکدام به هیچ چیز نمی رسیدیم مفهومی برای یافتن نبود و ما گم می شدیم پیدا می شدیم گم می کردیم و پیدا می کردیم و توی این در به دری من تو را شناختم پیدایت کردم و بیدار شدم.

بدتر از این هم شده بود تو و یاشیکا خیلی بچه بودید، خواب دیدم که یاشیکا دیگر نیست نه که مرده باشد نه، تمام شده بود، مثلا این جوری که من بچه ی کوچک باشم و یک بسته شکلات تلخ ِ سکه ای که من هیچ نخورده بودم، تمام شده باشد. وصف ناپذیر است زاری ها و ضجه هایم.

این چه رسمی بود موشکای من، تو و یاشیکا در من شکل گرفتید در من بزرگ شدید و من درد کشیدم و نعره زدم تا رهایتان کردم که بعد با هم بزرگ شویم و من از شماها بزرگ تر شوم آن قدر که بی نعره زدن از خودم جدایتان کنم؟

بی رحمی است و از این بدتر نمی شود که ما کاری را شروع می کنیم که می دانیم تمام می شود و پایان دارد و تکرار.

پارساال بار اول که از پیش تو برگشته بودم، من بودم و خواب و دلتنگی. به یاشیکا هم زیاد نگاه نمی کردم می ترسیدم دلم بیشتر برایت تنگ شود تا این یک روز بغلش کردم و بهش گفتم تو دیگر هیچ جا نرو من خیلی دلم تنگ می شود توی بغل هم حسابی گریه کردیم و حالا که فکرش را می کنم خیلی احمقانه و خود خواهانه بود حرفم و خودش هم حالا می داند که هر جا که می خواهد می تواند برود فقط نباید دلش برای من تنگ شود.

یانوشکای ناز ِ من خوبی ؟ گرسنه ات نیست؟ خسته نیستی؟ خوش می گذرد؟ جاییت درد نمی کند؟ سردت نیست؟ گرمت نیست؟ این ها همه را می پرسیدم هر شب ازت انگار آیینی بود که با اجرایش من به این نتیجه برسم که دلت برای من زیاد تنگ نشده است که یک وقت دلت نگیرد که تو هم بدانی من بی تابی نمی کنم که… می کردم. بغض فرو خورده ام حالا دیگر جمع نمی شود که بترکاندم دلم که تنگت می شود بهت می گویم. حالا دیگر توی اتاق تو می توانم بخوابم لباس های تو را می توانم بپوشم کتاب هایت را هم نگاه می کنم ولی هنوز در کمدهایت را نمی خواهم باز کنم و به وسایل تو و پوپلنگت نگاه کنم کهنه ترین لباس های پوپلنگ را هم دور نریخته ام دست به آلبوم های عکست هم نزده ام من تو را می خواهم ببینم نه عکس و نه خاطره و نه هیچ چیز دیگر. تازگی ها توانستم این آهنگ و ترانه راهم گوش کنم اول بار تو برایم گذاشتی و باهاش خواندی و چه قدر با این که پیشم بودی برای دلتنگی هایت دلم گرفت. حالا با هم بشنویم؟ من دیگر گریه ام نمی گیرد.

 

http://www.youtube.com/watch?v=VRs1vrG22TU&NR=1

Faithless Crazy English Summer

Fields of fire that passed the train
The sky is victorious but here comes the rain
Friday is taking me home again
And I’ve nothing but you on my mind

Grass is greener without the pain
I think that I’m changing but I’m just the same
My sun is a ascending again
And I’ve nothing but you on my mind

Sometimes I feel like I’m glad to be free

Sometimes I still want your arms around me
Sometimes I’m glad to have left you behind
The Crazy English Summer has put you back on my mind

Life’s a riot a lover a friend
Pity the day that it has to end
Friday comes speed me home again
I’ve nothing but you on my Mind

Sometimes I feel like I’m fine on my own , Fifty thousand miles from home

Sometime I’m weak and the past is my guide

Summer returns and puts you back on my mind
Puts you back on my mind

Puts you back on my mind