Archive for جون 2007

h1

خوابیدن با کتاب تکمله ی 2

جون 26, 2007

جن نامه را کنار گذاشتم و هی حرص خوردم و به همه جا سر زدم که شاید یکی غیر از من هم مسئله ای داشته باشد، دیدم نه، هیچکس هیچ حرفی نمی زند. گفتم شاید یه این خاطر است که چند سال پیش چاپ شده و من عقبم از همه چیز، باز یادم آمد کتاب ِ وردی که بره ها می خوانند رضا قاسمی قبلا روی اینترنت پاورقی شده بود، پس چرا دوباره این همه جنجال به پا کرد و کسی پیدا نشد که لب فروبندد و شتر دیدی ندیدی در بیاورد؟ چرا؟ چرا؟ و چرا. گشتم و خواندم این طرف و آن طرف از این سایت به آن سایت. بد هم نشد ولی این ها جواب چراهای من نیستند که. من می خواهم بدانم ولی فقیه کیست؟ چه کسی نیاز دارد به همچین پدیده ای؟ چه چیز و در چه زمانه ای، ولی فقیه می طلبد؟ راستی راستی آقای گلشیری این حرف را زده؟ نزده؟ چرا بعضی هنوز مصرانه می گویند که گلشیری این حرف را نزده است ولی مثلا گفته که سمفونی مردگان ِ عباس معروفی رمان متوسطی است و کسانی که جنس خوب می شناسند می دانند اصل و بدل دارد.
چرا عباس معروفی ادعا کرده است که پس از بوف کور، سمفونی مردگان بهترین رمان است.
چرا عباس معروفی باید از زیر شنل گلشیری در بیاید؟ چرا در نیاید؟ از که کاسته می شود و ارزش افزوده ی چه کسی بالا می رود؟ که چه بشود؟ آخر ادبیاتی که آن قدرهست که ولی فقیه و آیه…و حجه الاسلام دارد، داشتن طلبه و حوزه و این ها هم دارد دیگر.
اصلا این گلشیری کیست که جان ها همه پروانه ی اوست؟ اصلا نویسنده ی شازده احتجاب یا آینه های دردار یا کریستین و کید یا مردی با کراوات سرخ و… نیاز دارد که کسی برایش سینه بزند؟
چرا اگر رضا قاسمی در مصاحبه ای بگوید ما (منظور نویسندها ی مایند) بی سواد یا کم سوادیم این قدر به همه بر می خورَد ولی اگر گلشیری جایی شوخی یا جدی یا بنا به شرائط و ادبیاتی که همه مان این 27-28 سال تویش غلت زده ایم، بگوید من ولی فقیه ادبیاتم، اشکال ندارد؟ یعنی مفهوم این دوتا نقل قول یکی نیست؟ گلشیری معصوم چندم است؟
آیا گلشیری مصداق این شعر سعدی است که:
سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز    مرده آن است که نامش به نکویی نبرند
من خسته شدم از بس این چند شب با گلستان خوابیدم و پر و خالی شدم و حکایت خواندم و نصیحت شنیدم آخرش هم اصل این حکایت را پیدا نکردم و بعد هر چه هم سِرچ کردم تو ویکی پدیا و گوگل و شعر را دادم و نشانی شاعر وهر چی خود حکایت پیدا نشد همه جا توی بزرگداشت یا سر خاک یا چه می دانم یادبود و هر کوفت و زهر ماری فقط همین بود و نفهمیدم برای چی اصلا سعدی این را گفته و اصلا من که نمی دانم هنوز که گلشیری مرده است یا نه؟ ولی یک ورژن دیگر این بیت را تو وبلاگ یک شیرازی دیدم، یادم هم نمی آید کجا، و این جوری هم نوشته بودش که:
سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز     مرده آن است که به آن دست بزنی جُنب نخورد.
این ها مهم نیست ولی انگار شبها یک چیز محکم توی سرم می خورد من فقط درد داشتم و نمی فهمیدم چرا؟ تا نشستم و همه را خواندم، هم گلستان هم بوستان وهم غزلیات سعدی را و فهمیدم ما همیشه شیخ داشته ایم، هنوز داریم و انگار همیشه خواهیم داشت. شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی یک جوری تربیتمان کرده با امر و نهی، مولانا هنوز ما را می برد به ملکوت اعلا و درس ِ مرید و مرادی می گیریم ازش و با حافظ، فال می گیریم و بر مبنایش زندگی می کنیم. چه از سر چهار راه خریده باشیم فالش را چه با نسخ قدیمی یا شیک امروزی. و راستش می ترسم که صدایم را کمی بلندتر کنم و بگویم یا بنویسم متون کهن آیا همان کاری را که خودش می خواهد با این تربیت سالیان ما، با ما می کند یا ما از متون کهن انتخاب می کنیم و می آموزیم. من کلاس های گلشیری نرفته ام ، می گویند گلشیری به متن کهن اهمیتی خاص می داده است دستش درد نکند خوب میراثی برجا گذاشته است من که کلی کیف خودم را می کنم با متون کهن. ولی راستش نمی توانم توالی ِ فرهنگی ِ این متون و آن فرهنگ مسلط را در جن نامه یا هر کناب دیگری از هر نویسنده ای که آن را نو سازی کرده است، بخوانم و کیف کنم. آیا این مدرنیسم است که راوی ِ نویسنده ای بیاید همه ی باورها و عادات عجیب و غریب و… را غمگنانه دوباره تصویر کند؟
عموی من دعا نویس بود، باور کنید تا وقتی که زنده بود و من بیست و نمی دانم چند ساله بودم همیشه آت و آشغال هایی را که دستمایه ی کارش بود پنهان می کرد رمال بود، جن گیر بود، شوهر خوب برای آدم پیدا می کرد و دعا ها و وردهای خوب و موثری هم می نوشت و رفع بلا هم می کرد و البته آخرش، پای همان منقل تریاک نازنینش که همه مان را دعوت می کرد که با همان تریاک های کوپنی اش ما هم حال کنیم به ما حالی می کرد که همه اش چرند است که اگر من می توانستم غلطی بکنم به جای این که طاق و جفت، همه را به هم برسانم دست خودم را به دهانم می رساندم. و اگر من می توانستم این ها را داستانی کنم و بنویسم باور کنید از خنده روده بر می شوید. و آن وقت من حالا دارم توی جن نامه بعضی باورها را با لحن نگارش راوی باور پذیر می بینم و نمی دانم خاصیتش چیست و به درد کجایمان می خورد جز تحکیم اقتدار همان ها. راستی شما تازگی ها کتاب مثل همیشه هوشنگ گلشیری را خوانده اید مثلا داستان عیادت و تکه هایی از مثل همیشه وا صلا همه اش غیر از مردی با کراوات سرخ آیا دوباره توی جن نامه نیامده است؟ این معنی اش چیست؟ یعنی گلشیری کم آورده؟
خوب گشتم و گشتم تا در سایت باران یعنی ناشر جن نامه به این آدرس و این نقد رسیدم و البته خوشم آمد
خدا بیامرزدتان آفای گلشیری نامتان نیک باشد همیشه. مثل این که درهر حال مرده اید

h1

خوابیدن با کتاب

جون 10, 2007

 نوعی زندگی….

کودک ِ من است، وقتی من مادر می شوم و لحنم آمرانه می شود. خودِ من است، وقتی دست از همه چیز می شویم و دلم می خواهد فکرنکنم چند ساله ام. و او،مادر من است، وقتی کژ و مژ می شوم و راه را گم می کنم یا لوس و احمق می شوم. دوستِ من است و پایداری ِ این بستگی، از همه بیشتر است. چه مطمئن می کند من را وقتی هست و چه حسرتی خواهم خورد وقتی دیگر کنار من نباشد. او نمی گذارد من به رسم این جا پیر شوم. پا به پایم می آید من همسالش نشوم او همسال من می شود. هوایم را دارد اصلا می پایدم درست مثل آن وقت ها که جانم در می رفت برایش.

   وقتی او می پرسد از من که» چه خبر مامان؟ » می دانم با چه خبر گفتن ِ یاشار فرق دارد. می توانم از همه چیز بنالم و شرم نکنم. یاشار من را همیشه مسئول تر می کند.

و آن شب که یانار پرسید چه خبر؟ با این که با خودم فکر کرده بودم هیچ لازم نیست تند تند جوابش را بدهم و از خودم خواسته بودم که کوتاه بیاید تا آرام تر شوم باز هم نتوانستم و برای این که زار زار گریه نکنم، عصبانی شدم. گفتم، داد زدم، مسخره کردم و…

  آخر ِ شب که روبه روی هم نشستیم فقط او مهربان بود. گفت» نکن مامان نکن، همه که تو را نمی شناسند، نباید هم بشناسند، خودت که نمی دانی ولی من می دانم که تو، توی هیچ جمعی مهربان و شوخ به نظر نمی آیی همان جور که من و گفت و گفت از حرف های خودش توی جمع دوستانش که مثلا شوخی می کند و بعد می بیند همه دلخورند و راست یا به مصلحت، دروغ همان چیزهایی را که برایش گفته بودم با خودش بازسازی کرد. و تازه من فهمیدم که چه قدر می توانم پیر و از خودراضی و حق به جانب به نظر بیایم برای بقیه، هر چند که خودم جور دیگری خیال کنم. نمی دانم کی و چه جوری من این همه تلخ شدم و چه جوری می توانم دیگر نباشم، ولی دست کم یک چیز را باید حواسم باشد: برای آزار ندادن، حفظ فاصله ی جانبی با دیگران الزامی است.

 خوابیدن با کتابِ 

 رمان پلیسی.  نویسنده: ایمره کرتس.   مترجم: گلبرگ برزین

…..

 می خواهم قصه ای بگویم. یک قصه ی ساده. شاید به نظرتان نفرت انگیز باشد. ولی تاثیری در سادگی ِ آن ندارد. می خواهم قصه ای ساده و نفرت انگیز تعریف کنم

.…..

فکر نکنید خود را توجیه می کنم. در این لحظه برایم تفاوتی ندارد. ولی واقعیت همین است: ابتدا خود را خیلی عاقل تصور می کنی و فکر می کنی فرمان ِ کار را در دست داری، ولی بعد فقط می خواهی بدانی به کدام جهنم دره ای می کشندت.

…..

ما تا این جا رسیده بودیم که قرار شد انریکه سالیناس دستگیرشود یا رضایت دهیم به این که او را تحت نظر بگیریم.

نه.

کم کم اتفاقات درهم برهم می شوند و در مغزم به هم می آمیزند: سر نخ هایی که من به عنوان بازرس در دست داشتم؛ بازجویی ها؛ دفتر خاطرات انریکه؛…..

.…..

من دفتر خاطرات انریکه را در دست دارم. آن را ورق می زنم

.….

انریکه نوشتن خاطراتش را پس از تعطیلی دانشگاه شروع کرده بود. یعنی پس از روز پیروزی.

 آن را بی هدف باز می کنم:» گزارش روزهایم:غیر ممکن. گزارش برنامه هایم: نیستی. گزارش زندگی ام: من زندگی نمی کنم.امید های مرا نابود کرده اند، آینده ام را نابود کرده اند، همه چیز را نابود کرده اند. کثافتها.»

ورق می زنم

…..

ورق می زنم.» فکر خودکشی هر شب به سرم می زند. برای این که از همه چیز وسوسه انگیزتر است. وقت غروب، با جذابیتی زنانه، مثل رطوبت جنگلی به نرمی زیر پوستم می دود، عضلاتم را شُل می کند، مفاصلم را آزاد می کند، سر به درون می کشد، استخوانهایم را ذوب و از غثیانی لطیف پُر می کند که با شهوتی نفرت انگیز به آن تن در می دهم. فقط یک چیز مرا از این کار باز می دارد: نگرانی برای مادرم.و البته مشکلات فنی. خوب هفت تیر پدرم هست، ولی آن را در گاوصندوق نگه می دارد. از فکر تهیه ی یکی برای خودم در آمده ام و در حال حاضر کار بسیار سختی است. در عین حال بهترین راه حل است، با توجه به تمیزی کار و ساده گی غیر قابل بیان شلیکی که پس از آن جز سکوتی عمیق نمی توانم تصور کنم. روشهای دیگر نیاز به تلاش توان فرسا دارند. دار: انتخاب طناب، پیدا کردن محل مناسب روی سقف، سپس زدن گره ی حلقه و امتحان کردن آن—و تازه باید صندلی که روی آن می ایستم رت بیاندازم! و بعد شکستگی—- و چه منظره ای برای کسان نزدیکم خواهم ساخت، چه قدر بی سلیقه! مادر بیچاره ام!… یا این که خود را از پنجره به بولوار گراند بیاندازم. ولی سقوط، مدتی که طول می کشد تا له شوم، منظره ی آسفالت را که می بینم هر لحظه نزدیک تر می شود، و فریادش!— قرص هم که حالم را به هم می زند.

البته، زندگی کردن نوعی خودکشی است: زحمت آن در این است که وقت زیادی می برد.»ورق می زنم.

……