» چرا همه چیز فرو ریخت. چه کسی تو را نفرین کرد، ایلیا؟ تو چه کرده ای؟ تو که خوبی، تیزهوشی، مهربانی، نجیبی… چرا مرده ای؟ آخر این درد اسمی ندارد؟….»
ابلوموف با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت: » چرا، اسم دارد.»
الگا چشمان پریشان پر اشکش را به سوی او بلند کرد.ابلوموف به زمزمه گفت: » اسمش، ابلومویسم است! «
ابلوموف، نوشته ی ایوان گنچاروف. ترجمه ی سروش حبیبی
پرده ها را من کنار می زنم و غروب که می شود هم، خودم تا هوا تاریک نشده می اندازمشان. صبح ها تا از جایم بلند می شوم، هر وقت باشد. فرق نمی کند هوای بیرون چه رنگی باشد. ببارد آسمان، یا نور به اندازه کافی بریزد توی اتاق،یا ابری باشد، باید پرده ها را با یک دستم جمع کنم وسط پنجره، دست دیگر را کمک بگیرم و با نوار پهنی که از جنس خود پرده است یک پاپیون بزرگ درست کنم برای دورش و بعد بروم سراغ کارهای دیگر.
امروز، اول چای درست کردم و صبحانه خوردم بعد خیلی دلم سیگار خواست، نکشیدم.
نشستم روی کاناپه و دو سه دقیقه نگذشته، به نظرم هوا کمی تیره آمد، دراز کشیدم. چشم باز کردم، یک ساعت گذشته بود و دوباره فکر کردم کاری که ندارم، نیم ساعت دیگر هم دراز بکشم ودوباره چشمهام را که باز کردم یک ساعت، به اندازه دو دقیقه گذشته بود. کار نداشتم ولی دیگر داشت ظهر می شد هیچ کسی دور و برم نبود اصلا کسی خانه نبود شُل و ول بودم. بلند نشدم. از همان جا، تلویزیون را روشن کردم و دراز کشیدم.
خیلی از ظهر گذشته بود، گرسنه ام بود دست دراز کردم یک سیب از روی میز برداشتم و خوردم. یک چیزی توی سرم صدا می کرد دوباره دراز کشیدم چشمهام را روی هم نگذاشتم عینکم را زدم تلویزیون را خاموش کردم و کتاب خواندم. هنوز داشتم با زبانم لای دندان هام را می جوریدم و دنبال خرده سیب ها می گشتم که کتاب از دستم افتاد و بعد عینک هم کنار سرم افتاد و خوابمان برد.
برای چندمین بار بود، نمی دانم که به ساعت نگاه کردم هنوز یک ساعتی تا غروب مانده بود و هیچ چیزی من را این قدر غمگین نمی کرد که چشم باز کنم و ببینم هوا دارد تاریک می شود و پرده ها افتاده نیستند و شب می خواهد بیاید توی خانه.نیم خیز شدم و یک پایم را بالا آوردم . نگاه کردم به انگشت شستِ پایم. چشمهایم را بازتر کردم و آن صدای توی سرم بلند شد: ایها الناس جهان جایِ تن آسایی نیست! پایم را خواباندم و آن یکی را بالا آوردم و این دفعه با صدای بلند تر به انگشت های پاهام که تکان تکان می خوردند گفتم: ایها الناس جهان جای تن آسایی نیست! این پایم هم کنار آن یکی دراز کشید سرم را گذاشتم کنار عینکم، نفسِ عمیق کشیدم و دوباره نیم خیز شدم دو پایم را بالا آوردم نگاهشان کردم قبراق تر
به نظرم آمدند و این بار محکم تر گفتم: ایها الناس! جهان….
خیز برداشتم و نشستم و بعد روی پاهام ایستادم و کشاندمشان دم پنجره دو
دستم را دراز کردم و با هم، دو تا گره ی پاپیون پرده را باز کردم پرده
که افتاد چراغ ها را روشن کردم و دوباره روی کاناپه خوابیدم.