Archive for فوریه 2007

h1

اتاق من در ابلوموکا

فوریه 25, 2007

» چرا همه چیز فرو ریخت. چه کسی تو را نفرین کرد، ایلیا؟ تو چه کرده ای؟ تو که خوبی، تیزهوشی، مهربانی، نجیبی… چرا مرده ای؟ آخر این درد اسمی ندارد؟….»

ابلوموف با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت: » چرا، اسم دارد.»

 الگا چشمان پریشان پر اشکش را به سوی او بلند کرد.ابلوموف به زمزمه گفت: » اسمش، ابلومویسم است! «

ابلوموف، نوشته ی ایوان گنچاروف. ترجمه ی سروش حبیبی 

پرده ها را من کنار می زنم و غروب که می شود هم، خودم تا هوا تاریک نشده می اندازمشان. صبح ها تا از جایم بلند می شوم، هر وقت باشد. فرق نمی کند هوای بیرون چه رنگی باشد. ببارد آسمان، یا نور به اندازه کافی بریزد توی اتاق،یا ابری باشد، باید پرده ها را با یک دستم جمع کنم وسط پنجره، دست دیگر را کمک بگیرم و با نوار پهنی که از جنس خود پرده است یک پاپیون بزرگ درست کنم برای دورش و بعد بروم سراغ کارهای دیگر.

امروز، اول چای درست کردم و صبحانه خوردم بعد خیلی دلم سیگار خواست، نکشیدم.

  نشستم روی کاناپه و دو سه دقیقه نگذشته، به نظرم هوا کمی تیره آمد، دراز کشیدم. چشم باز کردم، یک ساعت گذشته بود و دوباره فکر کردم کاری که ندارم، نیم ساعت  دیگر هم دراز بکشم ودوباره چشمهام را که باز کردم یک ساعت، به اندازه دو دقیقه گذشته بود. کار نداشتم ولی دیگر داشت ظهر می شد هیچ کسی دور و برم نبود اصلا کسی خانه نبود شُل و ول بودم. بلند نشدم. از همان جا، تلویزیون را روشن کردم و دراز کشیدم.

خیلی از ظهر گذشته بود، گرسنه ام بود دست دراز کردم یک سیب از روی میز برداشتم و خوردم. یک چیزی توی سرم صدا می کرد دوباره دراز کشیدم چشمهام را روی هم نگذاشتم عینکم را زدم تلویزیون را خاموش کردم و کتاب خواندم. هنوز داشتم با زبانم لای دندان هام را می جوریدم و دنبال خرده سیب ها می گشتم که کتاب از دستم افتاد و بعد عینک هم کنار سرم افتاد و خوابمان برد.

 برای چندمین بار بود، نمی دانم که به ساعت نگاه کردم هنوز یک ساعتی تا غروب مانده بود و هیچ چیزی من را این قدر غمگین نمی کرد که چشم باز کنم و ببینم هوا دارد تاریک می شود و پرده ها افتاده نیستند و شب می خواهد بیاید توی خانه.نیم خیز شدم و یک پایم را بالا آوردم . نگاه کردم به انگشت شستِ پایم. چشمهایم را بازتر کردم و آن صدای توی سرم بلند شد: ایها الناس جهان جایِ تن آسایی نیست! پایم را خواباندم و آن یکی را بالا آوردم و این دفعه با صدای بلند تر به انگشت های پاهام که تکان تکان می خوردند گفتم: ایها الناس جهان جای تن آسایی نیست! این پایم هم کنار آن یکی دراز کشید سرم را گذاشتم کنار عینکم، نفسِ عمیق کشیدم و دوباره نیم خیز شدم دو پایم را بالا آوردم نگاهشان کردم قبراق تر

 به نظرم آمدند و این بار محکم تر گفتم: ایها الناس! جهان….

خیز برداشتم و نشستم و بعد روی پاهام ایستادم و کشاندمشان دم پنجره دو

 دستم را دراز کردم و با هم، دو تا گره ی پاپیون پرده را باز کردم پرده

که افتاد چراغ ها را روشن کردم و دوباره روی کاناپه خوابیدم.

h1

این جهان به لانه ی ماران مانند است.

فوریه 14, 2007

و این جهان به لانه ی ماران مانند ست

و این جهان پر از صدای پاهای مردمی ست

 که همچنان که تو را می بوسند

در ذهن خود طناب دار تو را می بافند.

فروغ فرخزاد

  آره، راستش ترسیده بودم، یعنی من اصلا مار گزیده ام و هر ریسمان سیاه و سفیدی می ترسانَدم.  دنیا مجازی ست، هیچ قاعده و قانونی هم که ندارد تازه توی دنیای واقعی هم قانون هی می پیچد لای دست و پایِ من پَخمه و زمینم می زند. این جا که دیگر جای خود دارد و همه هم جوان و ماشاالله پر مایه و با شعور و دارای مدارک افتخاریِ( بلانسبت )پادشاهی که نه، ولی همه همدیگر را دوست و رفیق و همراه و نویسنده و منتقد و شاعر که می دانند برای هر چیزی نقد و نظرِ مدرن و پیشا مدرن و پسا مدرن هم که دارند و کافی ست از چیزی خوششان بیاید یا بدشان بیاید آن وقت ست که کسی که اهل کتاب ست و دارای کتاب است که هیچ، می تواند بشاشد به سر و هیکل کسی که اهل کتاب نیست و آن یکی که چند تا نظریه بیشتر یاد گرفته ست، داستان نویسش را سرا پا گُل بگیرد یا گِل، هر جور که در توانش باشد. و آنکه نمی داند کون خر کجایش قشلاق است، افسار به دست دنبال خر ترینش می گردد و من هم که درست است، سن و سالی ازم گذشته ست بعضی وقت ها بد جوری سر و گوشِ درازم می جُنبد و حسِ خوبِ مسئولیت و این جور چرندیات، ممکن است صدایی ازم در بیاورد و…

 خوب، این قدرها هم نیستم دیگر، ترسیدم و کرکره را پایین کشیدم و حالا هم که یواشکی سرک کشیدم به نظرم آمد آتش بس برقرار ست بین در و همسایه ها و ترکشش به من نمی خورد، افتادم به وبگردی و با خواندن مطلب چگونه به هم نپریم رمز آشوب احساس کردم که انگار بیخود ترسیده بودم و رزمایشی بیش نبوده است. دیده اید شاید، که من توی صفحه ی دیگران، اول کلماتِ اکبر آقای سردوزامی را گذاشته ام.   به چند دلیل: اول این که، یک نازنینی که سخت بهش مدیونم و خیلی هم دوستش می دارم من را با این پدیده ی کامپیوتر و سایت و وبلاگ و سردوزامی آشنا کرده است. سه سال پیش بود به گمانم، و هم او بود که «دوباره به نوشتن آموخته ام کرد» و شاید دوست نداشته باشد من نامی ازش ببرم و اجرش هم با هر کسی که خودش دوست دارد.  و دوم آنکه «کلماتِ» سردوزامی انگار من را از غار خود ساخته ام که ده پانزده سال تویش بیتوته کرده بودم به در آورد و دیگر وقتش بود. و سوم آنکه، به نظرم اکبر سردوزامی از شریف ترین آدم هایی که می شناسم، یک سر و گردن به قول خودش «خایه دارتر» و جسورتر و بی ادعا تر است و البته متفاوت تر و تابو شکن. و مهمتر از همه از کلمات یاد گرفتم که واژه ها با هم برابرند و همه با هم توی دنیای پر از حرف ها یشان، در کنار هم  و سر جای خودشان که باشند بیشترین معنا را می دهند و یک جوری انگار بی پروایی سردوزامی در کاربرد واژه ها، سبب شد ترسم از کلمات بریزد و راحت تر شدم. شاید به نظر پرت و پلا بیاید چیزهایی را که می نویسم برای روشن شدنش: در نظر بگیرید که من هم زنم، هم خانوم خانه، هم همسر و هم مادر. چه قدر سخت بود که بعضی کلمات را به زبان بیاورم مثلا به بچه هام بگویم مادر قحبه یا به همسرم فحش ناموسیِ زن …نده یا… حالا؟ آره، زیاد سخت نیست برایم! خوب حالا هم نروید خِر اکبر آقا را بگیرید که مثلا سایتش بد آموزی دارد و فلان و فلان. آخرین پستی که ازش خواندم و خیلی کیف کردم از 1338 تا همین دیروز بود.

 بعد هم بی که برایم فرق داشته باشد بقیه را گذاشتم خوب روشن است که مثلا دوست دارم اگر پوکه باز چیزی نوشته باشد اول آن را بخوانم بعد بروم سراغ دوات و …. ولی از هفتان و خوابگرد که این روزها یکی از طرف های جنگ دنیای مجازی بودند هیچوقت نمی گذرم، مثلا امروز توی هفتان خواندم که سایت فریدون فرخزاد راه اندازی شده و من تازه فهمیدم که همیشه می شود هر کسی را به گه کشید، زنده و مرده هم ندارد باور کنید لینکش توی بالاترین و … هم بود و این که فریدون فرخزاد در راه مبارزه با رژیم جمهوری اسلامی کشته شده هم البته خودش مطلبی ست که من که هیچ از مبارزه و زندان و تواب و … سر در نمی آورم که نمی توانم نظر بدهم، می توانم؟ گه گیجه می گیرم که هنوز چه چیزهایی آرمان و ارزش شمرده می شود.  راستش امروز وقتی صفحه ی خوابگرد را باز کردم، یک جورایی دیدم از روی عادت است و تنبلی. به جای این که یک راست بروم و رادیو زمانه را بگیرم می روم اول خوابگردی و بعد رادیو زمانه و بلاترین و قس علی هذا. بروم سر خبر همایش در ستایش داستان کوتاه و شکل و شمایل باطری که هر کار می کنم نمی فهممش و تازه روی کارت دعوت هاشان چند تا از این باطری ها را کنار هم گذاشتند درست مثل تبلیغ قوه ی پارس که آخرین بار زمان جنگ به این شکل دیده بودمشان حالا طراحش کیست کاش می گفت منظورش چیست تا من اینقدر پرت برداشت نکنم و حس نکنم که با سخنرانی آقایان مستور و نجومیان قرار است همه مان روشن بشویم.و تا یادم نرفته، بگویم که یک پزشک همیشه چیزی برای مکث کردن و خواندن که البته خیلی چیزهایش را نمی فهمم، دارد که هر روز بهش سر می زنم.راستی یک دوست خیلی خیلی خواستنی هم دارم م 6 ب که اسمش را هیچ جا نگذاشتم و عاشق این طنازی های  دیوار نویسش هستم. و این سوال نازش که باید خودش را دیده باشید با آن چشمهای سیاه و معصوم(بلانسبت) وقتی آن جوری می پرسد: حالا، شما عقاب من را ندیده اید. دلم صد دفعه برایش تنگ می شود وقتی می خوانمش. خوب، سپینود و کتاب در خانه هم وقتی دست از لشکر کشی هاشان بردارند و فقط بنویسند دوست دارم، مداد را هم، و همین طور عباس معروفی و حضور خلوت انس و تعریف خوبش از اروتیک در ادبیات در این پست آخرش و وبلاگ منیرو روانی پورکه می خوانم و کیف می کنم که راهیِ جایی شده است که می تواند نفس بکشد  همان جور که وقتی شهریار مندنی پور رفت، خوشحال شدم. راستش اینجا بد جوری همه نفسشان تنگ می شود و اینهایی که به قول فروغ از سلاله ی درختانند زودتر ملول می شوند.آخیش، ترسم ریخت از نوشتن توی وبلاگ، و لابد الان است که جنگ دوباره شروع شود.و یک چیز دیگر، رفته بودم سراغ کارهای فروغ فرخزاد. چند تا کتاب داشتم یکی مجموعه آثارش که انتشارات مروارید در سال1357 در آورده بوده است( چاپ ششم)! و یکی دیگر هم به همت سیروس طاهباز در سال 1376 توسط نشر زریاب و …. و  وقتی که ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد…. را خواندم به نظرم آمد که توی کتاب دوم یک چیزهایی کم است، دوباره خواندم و فهمیدم بعله شعر، مشمول بند سه نقطه شده است چون کلماتی مثل ران و بکارت و   داشته است بدون هیچ توضیحی برای خواننده ای که ممکن است شکل قبلی شعر را ندیده باشد خدا بیامرزد این آقای طاهباز را می توانست برای آن چند تا نقطه و ستاره در اوایل صفحه ی 182، دست کم چیزی بگوید در جایی دیگر تا امانت داری شده باشد. همه ی شعر را تایپ کردم ولی نتوانستم به وقتش بگذارمش این جا.

 هنوز خاک مزارت تازه ست، ای یگانه ترین!

h1

خوابیدن با کتاب

فوریه 1, 2007

کتابِ تنهایی پر هیاهو نوشته ی( بهومیل هارابال) مترجم:( پرویز دوایی)

از آن هاست که کلمه کلمه اش را دوست دارم مزمزه کنم، مثل خوراکی ناشناخته از سرزمینی نا شناس، سطر سطرش را می خواهم که برگردم و دوباره ازسر بگیرم و حال کنم.

 دلم نمی خواهد صفحه ای روی صفحه ی دیگر بخوابد و من بی نصیب بمانم. دلم نمی خواهد تمام شود و فقط  «یادش » بماند. صد بار به اوج لذت می رسم و دوباره می خواهمش.

و این جوری است که دلت نمی خواهد، بنویسی. دلت نمی خواهد، چیز دیگری بگویی وقتی این جوری( لاو استوری ) گفته می شود پس لال می شوم من ….

داستان این جوری شروع می شود. هوش از سر می پراند:

سی و پنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم و این( قصه ی عاشقانه ) من است. سی و پنج سال است که دارم کتاب و کاغذ باطله خمیر می کنم و خود را چنان با کلمات عجین کرده ام که دیگر به هیئت دانشنامه هایی در آمده ام که طی این سالها سه تُنی از آنها را خمیر کرده ام. سبویی هستم پُر از آب زندگانی و مردگانی، که کافی است کمی به یک سو خم شوم تا از من سیل افکار زیبا جاری شود. آموزشم چنان نا خودآگاه صورت گرفته که نمی دانم کدام فکری از خودم است و کدام از کتابهایم ناشی شده. اما فقط به این صورت است که توانسته ام هماهنگی ام را با خودم و جهان اطرافم در این سی و پنج ساله ی گذشته حفظ کنم. چون من وقتی چیزی را می خوانم، در واقع نمی خوانم. جمله ای زیبا را به دهان می اندازم و مثل آب نبات می مکم، یا مثل لیکوری می نوشم، تا آنکه اندیشه، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگهایم جاری شود و به ریشه ی هر گلبولِ خونی برسد. به طور متوسط در هر ماه دو تُن کتاب خمیر می کنم، ولی برای کسب قوت لازم جهت اجرای این شغل شریف، طی این سی و پنج سال گذشته آن قدر آبجو خورده ام که با آن می شد استخری به طول پنجاه متر با یک برکه ی پرورش ماهی را پُر کرد.

……سی و پنج سال است که دارم کتاب و کاغذ باطله خمیر می کنم. منی که از سرزمینی برخاسته ام که از پانزده نسل پیش به این سو بیسواد ندارد و در خطه ی سلطنتی سابقی زندگی می کنم که بر هم  انباشتن اندیشه ها و تصاویر، با حوصله، در ذهن افراد نه فقط رسم بلکه وسوسه ای بوده است،

…..بر عرصه ی زمین، من یگانه کسی هستم که می داند در کدام بسته بندی کاغذ باطله گوته پنهان است، در کدام شیلر در کدام هولدرین و در کدام نیچه. به یک معنی، در جهان، من یگانه کسی هستم که هم هنرمند است و هم تماشاگر، اما فشار کار روزانه خُردم می کند.

…..سی و پنج سال است که دارم کاغذ باطله روی هم می کوبم، کاری که نه فقط معلومات کافی کلاسیک، ارجحا در سطحی دانشگاهی، که دیپلمی در الهیات را اقتضا می کند، چون که در حرفه ی من، دایره و مارپیچ تطابق دارند و پیشرفت به آینده و پسرفت به مبدا در جایی با هم تلاقی می کنند، و این همه را من ملموس و دست اول، تجربه کرده ام…..

و این جوری تمام می شود:

…… در زیر زمین خودم هستم و هیچ کس نمی تواند بیرونم کند. گوشه ای از یک کتاب به دنده ام فشار می آورد. ناله سر می دهم. مقدرم این بود که با حقیقت نهایی بر بستر شکنجه ای ساخته ی دست خودم رو به رو شوم، جمع شده توی خودم، مثل قلمتراش کودکی، و در لحظه ی حقیقت، دخترک نازک اندام کولی ام را می بینم که اسمش را هرگز ندانستم. داریم در آسمان پاییزی بادبادک هوا می کنیم. او سر نخ را در دست دارد و بادبادک چهره ی مرا به خود گرفته است، دختر کولی از زمین قاصدکی برایم می فرستد و من نگاه می کنم که قاصدک در طول نخ بالا و بالاتر می رود، و حالا دیگر تقریبا دستم بهش می رسد، دست دراز می کنم و قاصدک را می گیرم و می بینم با خط بچگانه اسمش را بر آن نوشته است. ایلونکا. اسمش ایلونکا بود.