Archive for the ‘Uncategorized’ Category

h1

ژانویه 7, 2009

خَر ِما از کُره گی دُم نداشت
و این یعنی این که به نظرم این روزها هیچ چیز آن قدر اهمیت ندارد که نوشته شود و من آن قدرها مهم نیستم که بنویسم یا ننویسم.
یانوشکای نازِ من، تو بیشتر از همه کمک کردی تا بفهمم این ها مفاهیم ِپیچیده ای نیست که من می نویسمشان من این مفاهیم در سطح هیچ را پیچیده بیان می کنم و هیچ، بهتر است در سطح ساده ی خودش بیان شود که همه بفهمند. اگر مفهوم پیچیده ای هم هست ، هنر نزد آن هایی ست که می توانند ساده بیانش کنند.

h1

به یاد همه ی دیدارهای شیشه ای دهه ی 60

سپتامبر 19, 2008

درسته؟ این جوری باید بایستم؟ صدای من را می شنوی؟

….

چه کار کنم که صدای تو هم بیاید؟ نه نمی شنوم، چه می گوید؟ تا آخرش می ایستد آن جا؟

سلام، سلام

دوباره سلام چی شده بود؟

هیچی، باید آن دکمه را فشار می دادند تا ما بتوانیم با هم حرف بزنیم.

آهان، خودش هم همان جا می ماند؟

آره، نه، طوری هم نیست، اخم نکن چه طوری؟ خوبی؟

آره خوبم، همه خوبند، سلام رساندند. تو بگو چه کارها می کنی؟

من که این جا کاری نمی توانم بکنم فقط حالا می خورم و می خوابم و دعا می کنم.

سیگار به دستت رسید؟ لباس گرم،؟ دوا چی؟

نه!

نه؟ چرا ؟ گفتند که دیگر مشکلی نیست و می شود که برایت بفرستم.

طوری نیست لابد وقتش بشود، می دهند. راستی ریش این جوری به من می آید؟

خیلی! ولی اول ازت ترسیدم.

روسری تو هم خیلی بهِت می آید، خودت خریدی؟ یعنی سلیقه ی خودت ا ست؟

نه خواهرت داده، وقتی اسباب کشی کرد دادش به من، گفت خیلی رنگش را دوست داری.

پس حالش خوب ست، بچه اش چی؟ می توانی بیاوریش ببینمش؟ می گذارند از این درِ بغلی بیاید پیشِ من، یعنی بچه های فامیل درجه ی یک را اجازه می دهند.

نه، دیگر پیش خودش ست، خوب ست ولی من نمی توانم بیاورمش این جا. خانه شان خیلی خیلی دورتر از ماست.

یعنی رفت؟ نه منظورم این ست که …جدی می گویی؟ خیلی خوب شد خیلی، امشب راحت تر از هر شب می خوابم یعنی…. چون تو را دیدم.

می دانم، می دانم. دیگر دلواپسِ ما نباش.

صدایت دوباره نمی آید، چه می گوید؟ تو که هنوز ده دقیقه ات تمام نشده ست، صدای من را می شنوی؟ چرا این جوری می کنند؟ مگر من چه گفتم؟ کجا می برندَت؟

…..

h1

…..

مِی 22, 2008

مرسی از داداش اکبر ِ گُلم به خاطر معرفیِ این ها:

1- یکی از روش های آشپزی ِ خورشت داستان کوتاه

2- شخصیت های ناخوشایند دررمان، ویلم فردریک هومانس ترجمه ی محمد ربوبی.

h1

شب های شک

سپتامبر 23, 2007

 

وَ ما اَدراکَ مَا لَیلَه الشَک!

 

قومی متفکّرند اندر رَهِ دین

قومی به گمان فتاده در راه یقین

می ترسم از آنکه بانگ آید روزی

کای بی خبران راه نه آنست و نه این

» خیام «

 

جان بی جمالِ جانان میل جهان ندارد

هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد

یا هیچکس نشانی زان دلسِتان ندیدم

یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

هر شبنمی درین ره صد بحرِ آتشین است

دردا که این مُعمّا شرح و بیان ندارد

سر منزلِ فراغت نتوان ز دست دادن

ای ساروان فروکش کاین ره گران ندارد

چَنگِ خمیده قامت می خوانَدَت به عشرت

بشنو که پندِ پیران هیچَت زیان ندارد

ای دل طریق رندی از مُحتسب بیاموز

مست است و در حق ِاو کَس این گمان ندارد

احوال گنج قارون که ایّام داد بر باد

در گوش دل فرو خوان تا زر نهان ندارد

گر خود رقیب شمع است اسرار ازو بپوشان

کان شوخ پر بُریده بند زبان ندارد

کَس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ

زیرا که چون تو شاهی کَس در جهان ندارد

» حافظ «

و این هم مادر تِرِزا

 

 رندی دیدم نشسته برخنگ زمین

نه کفر نه اسلام و نه دنیا و نه دین

نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین

اندر دو جهان که را بُوَد زهره ی این

» خیام «

h1

خوابیدن با کتاب

آوریل 28, 2007

کی ما را داد به باخت؟ کی ما را فروخت به یک پول سیاه؟ تو را به سلطان ابراهیم کی بوده؟

» کی ما را داد به باخت»   نویسنده: فرهاد کشوری

کتاب، این جوری شروع می شود و با همین سوال های بی جوابِ مزمن تمام می شود و من که خواب ازسرم پریده است یک بار دیگر به کتاب شب طولانیِ موسا هم سرک می کشم و تکلیفم با خودم روشن تر می شود خیلی خوشم آمده است! و دست کم برای خودم روشن است که چرا. ساده ترین چیزی که نظرم را گرفته، این است: فضاهایی را برایم می سازد که روشن نیست رنگی نیست سیاه یا سفید هم نیست. آدم هاش به جای فقیر و غنی، شیک یا دهاتی، امروزی یا سنتی، فرهنگ دارند واین فرهنگ که از قضا بومی هم هست، حامله ی هزار جور ارزش و ضد ارزش نیست و فقر و بدبختی هم ارزش نیست، مبارزه ی سندیکایی و سنتی و… هم ارزش نیست و برای من که همیشه می گویم گور پدر ارزش، باید اول ببینیم چی هست از کجا آمده و بعد ببینیم می اَرزد به جدال برای داشتن یا نداشتنش. این رمان به من می نمایاند که چی، کجاست. راه می روم و نگاهم به آینه که می افتد سر تا پای خودم را می بینم و خیره می شوم به جایی شاید پشت آینه و هی می پرسم، از خودم می پرسم  کی ما را داد به …ا؟

می گذا رمش یک جایی و می دانم، دلم که بخواهدش راحت پیدایش می کنم و یک بار دیگر می روم سراغِ کتاب ِ» باز اندیشیِ زبان فارسی» نویسنده: داریوش آشوری  که شاید کمتر کتاب آموزشیی باشد که این جوری تا آخرش یک سره خواندم و دلم می خواست جوری باهاش در آمیزم که هرگز یادم نرود و غلط اضافی نکنم موقع نوشتن و دوباره بعد از سال ها، مجبور شدم کتابِ» دستور زبان فارسی» پنج استاد را نگاه کنم و بعد غلط ننویسیم ِ ابوالحسن نجفی و  ….. یاد خواندن متون کهنِ فارسی  توی کلاس های داستان نویسیِ بنیاد گلشیری را هم همیشه تر و تازه نگه داشته ام و گاه و بیگاه دمی به خمره می زنم.

کتابِ آداب بی قراری نویسنده: یعقوب یاد علی را هم با دلتنگی برای در بند بودن نویسنده اش دو باره شاید هم سه باره خواندم انگار وظیفه ام بود و تنها کاری که می توانستم بکنم این بود و بعد فکر کردم چه خوب که کتاب» آب، خاک، آتش، باد » مجوز نگرفت. یک مشت شخصیت داستانی که هیچ ربط شرعی به هم نداشته باشتد نه صیغه نه عقد و ازدواج نه خواهر برادری و نه پدر دختری، گُه می خورند که بدون نشان دادنِ مدارکی مثل قباله و شناسنامه می آیند به ذهن ضعیفه ای که من باشم. خدایا توبه. یکی از مواردی که مثلا باید حذف می شد و داستان  زیر بار نمی رفت این بود که راوی خواب می بیند فقط خواب می بیند که لُخت است یعنی مانتو و روسری ندارد و هیچ نمی ترسد یا مورد دیگر وقتی است که راوی لَخت و رها دراز کشیده است ولی باز بین ارشاد لُخت و رها خوانده است پس باید حذف شود یا داستانی که راویِ زن از مردی که مسلمان نیست خوشش آمده است و…. شما بودید بی خیال کتاب نمی شدید؟ 

 آشوب به پا کرده ام برای خودم و دست و پا می زنم که به یک جایی برسم و رها شوم. وقتی سایت دوات بخشِ نقد و نظر خوانندگان رمان «وردی که بره ها می خوانند» را گذاشت خیلی به من چسبید کم دیده بودم کسی از این جور کارها بکند. هر چند با خواندن بعضی شان دل آشوبه ام بیشتر می شود و انگار هر چه به رضا قاسمی به عنوان نویسنده اش می گویند به من هم می گویند.و دلم می خواهد دوباره و دوباره بخوانمش و برای خودم باز نویسی اش کنم ببینم اگر من می خواستم این را بنویسم چه جوری می نوشتم.

جن نامه را هم پرینت گرفته ام و همان جور که توی سایت بنیاد گلشیری بود بخش بخش سیمی کرده ام ولی نمی دانم چرا تا چند صفحه اش را می خوانم مثل جن بو داده از دستم در می رود و می رود یک جایی و دلم نمی خواهد بروم سراغش. باورم نمی شود کاری باشد از گلشیری و من نتوانم بخوانمش و به جایش هی از این کتاب به آن کتاب کنم و دوباره بروم سراغِ جن نامه و باز من فرار کنم از یک طرف و کتاب از سویی دیگر. جن های توی کتاب با هیچ بسم الله ی رام نمی شوند یا شاید رمزشان عوض شده است.

» شنل پوش در مه» عدنان غریفی را که خوانده بودم پاک نمک گیر شده بودم از بس از نگاهش به همه چیز کیف کرده بودم و تا مجموعه داستانِ » چهار آپارتمان در تهران پارس» را دیدم دلم غنج زد.

 خواندمش و اشتباه نکرده بودم خیلی دوستش دارم.

h1

این جهان به لانه ی ماران مانند است.

فوریه 14, 2007

و این جهان به لانه ی ماران مانند ست

و این جهان پر از صدای پاهای مردمی ست

 که همچنان که تو را می بوسند

در ذهن خود طناب دار تو را می بافند.

فروغ فرخزاد

  آره، راستش ترسیده بودم، یعنی من اصلا مار گزیده ام و هر ریسمان سیاه و سفیدی می ترسانَدم.  دنیا مجازی ست، هیچ قاعده و قانونی هم که ندارد تازه توی دنیای واقعی هم قانون هی می پیچد لای دست و پایِ من پَخمه و زمینم می زند. این جا که دیگر جای خود دارد و همه هم جوان و ماشاالله پر مایه و با شعور و دارای مدارک افتخاریِ( بلانسبت )پادشاهی که نه، ولی همه همدیگر را دوست و رفیق و همراه و نویسنده و منتقد و شاعر که می دانند برای هر چیزی نقد و نظرِ مدرن و پیشا مدرن و پسا مدرن هم که دارند و کافی ست از چیزی خوششان بیاید یا بدشان بیاید آن وقت ست که کسی که اهل کتاب ست و دارای کتاب است که هیچ، می تواند بشاشد به سر و هیکل کسی که اهل کتاب نیست و آن یکی که چند تا نظریه بیشتر یاد گرفته ست، داستان نویسش را سرا پا گُل بگیرد یا گِل، هر جور که در توانش باشد. و آنکه نمی داند کون خر کجایش قشلاق است، افسار به دست دنبال خر ترینش می گردد و من هم که درست است، سن و سالی ازم گذشته ست بعضی وقت ها بد جوری سر و گوشِ درازم می جُنبد و حسِ خوبِ مسئولیت و این جور چرندیات، ممکن است صدایی ازم در بیاورد و…

 خوب، این قدرها هم نیستم دیگر، ترسیدم و کرکره را پایین کشیدم و حالا هم که یواشکی سرک کشیدم به نظرم آمد آتش بس برقرار ست بین در و همسایه ها و ترکشش به من نمی خورد، افتادم به وبگردی و با خواندن مطلب چگونه به هم نپریم رمز آشوب احساس کردم که انگار بیخود ترسیده بودم و رزمایشی بیش نبوده است. دیده اید شاید، که من توی صفحه ی دیگران، اول کلماتِ اکبر آقای سردوزامی را گذاشته ام.   به چند دلیل: اول این که، یک نازنینی که سخت بهش مدیونم و خیلی هم دوستش می دارم من را با این پدیده ی کامپیوتر و سایت و وبلاگ و سردوزامی آشنا کرده است. سه سال پیش بود به گمانم، و هم او بود که «دوباره به نوشتن آموخته ام کرد» و شاید دوست نداشته باشد من نامی ازش ببرم و اجرش هم با هر کسی که خودش دوست دارد.  و دوم آنکه «کلماتِ» سردوزامی انگار من را از غار خود ساخته ام که ده پانزده سال تویش بیتوته کرده بودم به در آورد و دیگر وقتش بود. و سوم آنکه، به نظرم اکبر سردوزامی از شریف ترین آدم هایی که می شناسم، یک سر و گردن به قول خودش «خایه دارتر» و جسورتر و بی ادعا تر است و البته متفاوت تر و تابو شکن. و مهمتر از همه از کلمات یاد گرفتم که واژه ها با هم برابرند و همه با هم توی دنیای پر از حرف ها یشان، در کنار هم  و سر جای خودشان که باشند بیشترین معنا را می دهند و یک جوری انگار بی پروایی سردوزامی در کاربرد واژه ها، سبب شد ترسم از کلمات بریزد و راحت تر شدم. شاید به نظر پرت و پلا بیاید چیزهایی را که می نویسم برای روشن شدنش: در نظر بگیرید که من هم زنم، هم خانوم خانه، هم همسر و هم مادر. چه قدر سخت بود که بعضی کلمات را به زبان بیاورم مثلا به بچه هام بگویم مادر قحبه یا به همسرم فحش ناموسیِ زن …نده یا… حالا؟ آره، زیاد سخت نیست برایم! خوب حالا هم نروید خِر اکبر آقا را بگیرید که مثلا سایتش بد آموزی دارد و فلان و فلان. آخرین پستی که ازش خواندم و خیلی کیف کردم از 1338 تا همین دیروز بود.

 بعد هم بی که برایم فرق داشته باشد بقیه را گذاشتم خوب روشن است که مثلا دوست دارم اگر پوکه باز چیزی نوشته باشد اول آن را بخوانم بعد بروم سراغ دوات و …. ولی از هفتان و خوابگرد که این روزها یکی از طرف های جنگ دنیای مجازی بودند هیچوقت نمی گذرم، مثلا امروز توی هفتان خواندم که سایت فریدون فرخزاد راه اندازی شده و من تازه فهمیدم که همیشه می شود هر کسی را به گه کشید، زنده و مرده هم ندارد باور کنید لینکش توی بالاترین و … هم بود و این که فریدون فرخزاد در راه مبارزه با رژیم جمهوری اسلامی کشته شده هم البته خودش مطلبی ست که من که هیچ از مبارزه و زندان و تواب و … سر در نمی آورم که نمی توانم نظر بدهم، می توانم؟ گه گیجه می گیرم که هنوز چه چیزهایی آرمان و ارزش شمرده می شود.  راستش امروز وقتی صفحه ی خوابگرد را باز کردم، یک جورایی دیدم از روی عادت است و تنبلی. به جای این که یک راست بروم و رادیو زمانه را بگیرم می روم اول خوابگردی و بعد رادیو زمانه و بلاترین و قس علی هذا. بروم سر خبر همایش در ستایش داستان کوتاه و شکل و شمایل باطری که هر کار می کنم نمی فهممش و تازه روی کارت دعوت هاشان چند تا از این باطری ها را کنار هم گذاشتند درست مثل تبلیغ قوه ی پارس که آخرین بار زمان جنگ به این شکل دیده بودمشان حالا طراحش کیست کاش می گفت منظورش چیست تا من اینقدر پرت برداشت نکنم و حس نکنم که با سخنرانی آقایان مستور و نجومیان قرار است همه مان روشن بشویم.و تا یادم نرفته، بگویم که یک پزشک همیشه چیزی برای مکث کردن و خواندن که البته خیلی چیزهایش را نمی فهمم، دارد که هر روز بهش سر می زنم.راستی یک دوست خیلی خیلی خواستنی هم دارم م 6 ب که اسمش را هیچ جا نگذاشتم و عاشق این طنازی های  دیوار نویسش هستم. و این سوال نازش که باید خودش را دیده باشید با آن چشمهای سیاه و معصوم(بلانسبت) وقتی آن جوری می پرسد: حالا، شما عقاب من را ندیده اید. دلم صد دفعه برایش تنگ می شود وقتی می خوانمش. خوب، سپینود و کتاب در خانه هم وقتی دست از لشکر کشی هاشان بردارند و فقط بنویسند دوست دارم، مداد را هم، و همین طور عباس معروفی و حضور خلوت انس و تعریف خوبش از اروتیک در ادبیات در این پست آخرش و وبلاگ منیرو روانی پورکه می خوانم و کیف می کنم که راهیِ جایی شده است که می تواند نفس بکشد  همان جور که وقتی شهریار مندنی پور رفت، خوشحال شدم. راستش اینجا بد جوری همه نفسشان تنگ می شود و اینهایی که به قول فروغ از سلاله ی درختانند زودتر ملول می شوند.آخیش، ترسم ریخت از نوشتن توی وبلاگ، و لابد الان است که جنگ دوباره شروع شود.و یک چیز دیگر، رفته بودم سراغ کارهای فروغ فرخزاد. چند تا کتاب داشتم یکی مجموعه آثارش که انتشارات مروارید در سال1357 در آورده بوده است( چاپ ششم)! و یکی دیگر هم به همت سیروس طاهباز در سال 1376 توسط نشر زریاب و …. و  وقتی که ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد…. را خواندم به نظرم آمد که توی کتاب دوم یک چیزهایی کم است، دوباره خواندم و فهمیدم بعله شعر، مشمول بند سه نقطه شده است چون کلماتی مثل ران و بکارت و   داشته است بدون هیچ توضیحی برای خواننده ای که ممکن است شکل قبلی شعر را ندیده باشد خدا بیامرزد این آقای طاهباز را می توانست برای آن چند تا نقطه و ستاره در اوایل صفحه ی 182، دست کم چیزی بگوید در جایی دیگر تا امانت داری شده باشد. همه ی شعر را تایپ کردم ولی نتوانستم به وقتش بگذارمش این جا.

 هنوز خاک مزارت تازه ست، ای یگانه ترین!

h1

دسامبر 12, 2006

آن روز، آن ماه، آن سال هوا سرد بود یا من سردم بود؟ چرا فقط من می لرزیدم؟ چرا دستهایت را گرفتم؟ چرا دروغ نگفتم؟ چرا به من بَرنخورد وقتی آستین بلند پیراهنت را، جوری که من ببینم، بالا زدی و به ساعتت نگاه کردی؟ دروغ می گویم حالا، می دانستم که دیگر نیستی نمی خواهی باشی و هرگز نبوده ای. قبلا هم گفته بودم به جهنم که من نباشم، تو نباشی و ما نباشیم. و باز هم به جهنم که چه برسرمان آمد ولی چرا دروغ نگفتم من؟

 حالا دیگر دروغ می گویم یا هیچ نمی گویم. چرا؟ این را که از خودم می پرسم در جوابش می مانم، هزار جور دلیل بیخود تر از دروغ توی دست و بالم هست که نمی دانم کدامشان را رو کنم. راست که بگویم کسی باور نمی کند.

تو به بُغضی می مانی که نترکیده باشد به وقت خودش، سفت شده باشد و گره تو گره، گم مانده باشد جایی و گاه وقتها بگیرد راه نفسم را و بخواهد خفه ام کند و پاری وقتها هم نه، شیرین، پنهان می ماند و خارشی نرم، جا می گذارد ته گلویم و من با تک سرفه ای، آرام می شوم تا یادم بماند که وقتی بوده ای.

حالا وقتی خون لخته می شود توی رگِ فضا. وقتی همه چیز می خواهد که تمام شود، من هنوز نفس می کشم.

حالا دوباره بلاهتِ نهفته ی جاری در چهره های لهیده مان، یکسانیِ بی ریختِ درماندگی و شادمانیِ توامانِ چشمهامان، آرامش همیشگیِ قبل از طوفان و…. فقط کمی حالم را بد می کند.

افیونم را رو می کنم: موسیقی، شعر،خیال.

لئونارد کوهن به رعشه ام می اندازد وقتی می سرایَد و می خوانَد.

In my secret life

……..

I smile when I’m angry

I cheat and I lie.

I do what I have to do

To get by             

           But I know what is wrong.

And I know what is right.

And I’d die for the truth

In my secret life……

www.10newsongs.com                  

www.leonardcohenfiles.com

h1

……

دسامبر 4, 2006

     جایی خوانده بودم، کتابِ خوش ساختِ شب یک شب دو بهمن فُرسی…. پیدایش که کردم اولین چیزی که به نظرم آمد این بود که چه قدر خوشگل است این کتاب و خوش به حال خودم که دارمش با قطعی نا متعارف و طرح محو و زیبایی روی جلد و یکی هم توی صفحه اول و… شروعش کردم با عطشی کیف ناک، خواندم تا جایی که وا رفتم، آن جا که می رسد به اعدام پر معنای یکی از دوستان و بعد پایانی بدون پایان. آخرِ سر که کتاب را بستم حس کردم چیزی هست توی برگ برگ این کتاب که وادارم می کند دوباره بخوانمش تا بتوانم کنارش بگذارم و دوباره خواندم بعد رفتم سراغ کتاب در خانه که خانم پونه بریرانی در مورد زیر دندان سگ و بهمن فرسی و شخصیت سازی ایرانی…. چند صفحه ای نوشته بود و بعد سرهمشان کردم و فهمیدم چه مرگم است دانستم چه چیزی توی این کتاب با زبان زیبا، طرح دوست داشتنی و هنوزتازه، و این همه شخصیت های داستانی شده ی ناب با من در می افتد و نمی گذارد کیفم را بکنم. آره، خود زاوش ایزدان است زاوش ایزدان است که شکل عوض می کند گاه می شود دوستم، پدرم، برادرم، پسرم، همسرم و قریب به اتفاقِ دیگر مردان زندگیم و گاه توی  خیابان ها و کافی شاپ ها می بینمشان.  بعد به من یا هر زن یا زندختری( از خود کتاب است ) که می رسد خوب ور اندازش می کند به درد بخور بود برهنه اش می کند و کمِ کم توی ذهنش گیرش می اندازد و می کندش و آن وقت ما همه جنده می شویم و …نده و …ده و شریک های مَردِمان جاکش و… جالب است نه! رنجم می دهد این نقش و این نوع نگاهِ جنسیتی و خود خودخواهانه و نمی فهممشان،  آن هم جایی که همه اش درد عشق است و دوری و بی قراری و البته که تن. تن عزیز و حس ارضا شدگیِ ناب. آره شناسنامه دارد این شخصیت زاوش، از پای بُته در نیامده، پدر مادر دار است، ایرانی ست. آن قدر که رقیب عشقیش هم ایرانیزه می شود. زوریخی ست، اسمش ژیرار است، بعد می شود علی و اسم بچه اش را می گذارد حسن. خوب است ها؟ به قول فردوسی پور چه می کند این یک مشت خاک کپک زده ی وطن. دور دنیا را هم که بگردی، مدرن شوی، پست مدرن شوی، بلانسبت شما روشنفکر، نویسنده، نقاش، شاعر و…..  زاوش مظلوم و دوست داشتنی بشوی و هر جا هم باشی فرق نمی کند وقتِ وقتش ایرانی و سنتی ات می کند. برنخورد به کسی این ها همه داستان ست! ولی راستی راستی این جوری ست؟ بیگانه نیستم با اخلاق، با ارزش ها و چهار چوب ها، ولی جان جدتان ای همه ی ایزدان زمین، یک سوزن به خودتان بزنید و بعد جوالدوز به دیگران. بخوانیم بخش هایی از کتاب را:  

  • آنیتا، دختر سفید لنگ دراز، دوست تو، ودکا خور قهار. راه رفتن و ایست اش را دوست داشتم. پلک سبز و لب متصل قرمزش جنده وارش می کرد. خودش می دانست؟ خودش نمی دانست؟ از نگاهش حسابگری می ریزد. خنده اش مهربان و خواستنی اش نمی کند.

………. 

  • آنیتا خیلی بی حوصله شده، یه روز بیا ببرش بیرون. چه حیوانیت بزرگ و عزیزی: تو آنیتا را به من تعارف کردی. و البته مرا به آنیتا. آنیتا اگر دانسته باشد باید خیلی ممنون تو شده باشد. هر چند من این لقمه را نپذیرفتم. هیچ وقت هم معنی آن را نفهمیدم. ولی معنی تو را بهتر فهمیدم. و معنی طبیعتی را که بین من و تو جاری بود.

………

  • شاید هم این بار بتوانی در تهران یک مرد رسمی برایش پیدا کنی. همان طور که بالاخره یکی از لندن، ولی نه لندنی، برای خودت پیدا کردی. و چیزی هم عوض نشد. زن همین است: سرگشته در گرداب میان مرد رسمی و مرد دلخواه. و هرگز رضایتی  و کفایتی در کار نیست حتی اگر نام مرد رسمی ژیرار و جسم اش ساخت زوریخ باشد.

………

  • چرا نمی نویسی، کرده ام؟ بی تردید من می دانم که تو در بیستِ دوازدهِ شصت و پنج دو نفر هستی. تو بعلاوه مرد رسمی ساخت زوریخ تو. حتی می دانم که در آستانه سه نفر شدن هستید، ولی اگر تو هنوز می خواهی و می توانی کلماتی برای من بنویسی و روانه کنی، پس باید برای من بنویسی» اسباب کشی کرده ام «. ولی تو نمی توانستی کرده ام بنویسی و بنا براین ننوشته ای. آدمیزاد و طبیعت هرگز واقعا کوشش نکرده اند استقلال را به زن یاد بدهند. آن چند تا زنی هم که سعی کرده اند خودشان به خودشان یاد بدهند، به عوض مستقل، هرزه از کار در آمده اند. یا اصلا بکلی مرد شده اند. می دانی عزیزم؟ البته همه ی مردم روی زمین مستقل مخفی که هستند. ولی درد، درد باز بودن، درد دزدکی زندگی نکردن است.

 داستان خانم زویا پیرزاد( چراغ ها را من خاموش می کنم )  را یادتان هست؟ جسور بودن و حس زنانه ی دوست داشتنی اش خوب بود نه؟ ولی به گواهی اکثر منتقدان آخرش نباید این جوری تمام می شد و راوی زن هیچ کاری نکند با عشقش، خودش را و رابطه اش را تعدیل کند و برود گوشه ای، مثل همیشه، و نان و ماستش را بخورد. حالا فکر می کنم شاید راوی این داستان پیرزاد، کم شهامت نداشته که فهمیده است با چه ایزدانی طرف است.    

h1

بی بی جان، من و کامپیوتر

نوامبر 25, 2006

بی بی جانِ من با همه فرق دارد او نه راه می رود نه سرپا می ایستد، هیچ کاری نمی کند فقط بعضی وقت ها با من حرف می زند. هنوز همان جور راستِ راست نشسته ست چهار زانو روی یک قالیچه. دو باریکه ی گیسِ سفید- حناییِ بافته از زیر چارقد سفید که حتما باید ململ بوده باشد، راه گرفته ست تا توی کمرش، فرق سرش کمابیش از وسط باز شده و چند تار از موهایش را- خودم دیده ام- وقت شانه کردن با آب دهانش شکل داده ست روی پیشانی اش. دندانهاش هنوز آماده نیست و جور خاصی دهانش را باز و بسته می کند. شکل هفتاد سالگیش ست که خیلی شیرین است که هر کدام از نوه، نتیجه و نبیره هاش از کنارش رد می شویم  دلمان می خواهد لُپ های هنوز گُلی اش را از توی قابِ ململش گاز بگیریم. شیرین بود، شیرین است.  پشت میز کامپیوتر که می نشینم سرشار از نادانی ام، خیلی چیزها را بلد نیستم و دلم می خواهد بدانم، حرص می خورم. تلویزیون روشن است صداها دور و نزدیک می شود صدای پایین رفتن ویندوز پس از اینکه می زنم روی ترن آف، حالم را بد می کند. بی بی جان به من که بیست سالم است و همه جا جفتک پرانی می کنم و کسی حریفم نیست رو می کند و می پرسد» ننه این مردایی که تو تلویزیون میان حرف می زنن و هِر و کِرِه می کنن من رو که نمی بینن ها؟ نمی تونن بیان بیرون؟ تلویزیون رو خاموش کنی کجا میرن؟ » و با ناز آن چشمش را که تازه عمل کرده و کمی کوچکتر ست خمار می کند و می گوید» نا محرم که نیستن ننه جان » دوباره می نشینم پشت میز، از اولش هم قرار بود وبلاگ، همه ی کارهاش با خودم باشد و سایت را یاشار پشتیبانی کند و حالا من مثل خر، ببخشید بی بی جان، مثل بی بی جان مانده ام توی کار چگونگی آدم هایی که نمی بینمشان و کارهاشان پیداست. هیچ کار غیر از نوشتن و انتشار ازم نمی آید کمک های وورد پرس را که به زبان انگلیسی ست همه اش را نمی فهمم و می ترسم از دکمه های ورود، اُ کی، دانلود، آپلود وفقط از دکمه ی کنسل راحت استفاده می کنم که بعضی وقت ها نتیجه اش می ترسانَدم و همیشه خدا خدا می کنم کسی از آن پشت ندیده باشد چه کار کرده ام. بی بی جان صد و چهار ساله بود که  ناکام شد از فهم علوم جاری دنیا و من دیگر نمی توانم بفهمم که صورت تُرد و داستانی اش برای این قاب بود توی آن چارقد سفید که حجابی باشد برای طاسی سرش یا راستی راستی نمی خواست موهایش پیدا باشد. ولی من دلم می خواهد بدانم این کاری را که شروع کرده ام چه جوری می شود، دلم می خواهد گاه و بیگاه لینک بدهم به مطالبی که خوانده ام، دیده ام ، شنیده ام و نمی شود یعنی نمی نوانم، بلد نیستم.  یاشار می گوید همه اش کوشش و خطاست مادر جان، یاد می گیری و من، هم بی قرارم، هم از خطا کردن می ترسم و درست به اندازه ی بی بی جان از نامحرمان می ترسم از این که طاسیِ مغزم پیدا باشد خوشم نمی آید و دوباره کمک می خواهم کمی نشانم می دهد و می گوید حالا تمرین کن.حالا که نه، یعنی هفت هشت ده روز گذشته هی دلم می خواست جار بزنم و به همه بگویم این دو تا مطلب آخری کورش اسدی( ابله بازاری و گوشه هایی از داستان امروز ما ) رااینجا بخوانید، من خواندم و هزار دفعه کیف کردم، یا کلمات سردوزامی عریانند و زیبا، بخوانید یا توی صفحه ی دیگران که نگفتم ولی مثلا تا خوابگرد را باز می کنم یک راست می روم سراغ ناتور که اسمش را هم نیاوردم و از آنجا به هزار جای دیگر و می گردم و می گردم  و حال می کنم. با هیچکی هم حساب و کتاب ندارم، بده بستان ندارم و فقط دلم می خواهد در لذتم دیگرانی  که گاه و بیگاه می گذرند از اینجا، شریک باشند و عاقبت لینک دادن را یاد گرفتم!     

h1

بخشی از یک داستان تلخ

نوامبر 19, 2006

دور بر داشته بودم و تند تند می گفتم

» ببین بازی نکن با من، همین جوری یکی گوشه ی خیابان ایستاده باشد و خودم سوار ماشین باشم حالم بد می شود و خودم را هی دخیل می دانم در این که من ماشین دارم و او ندارد، این گرسنه ست و آن یکی لباس ندارد یا چه جوری این و آن می گذرانند و… حالا فکرش را بکن، یکی با آن تیپ و قیافه که برایت گفتم، زل زده باشد به من که دوستش دارم آن هم به این دلیل ساده که یک کمی مثل من فکر می کند و هی بگوید… «

دستش را گرفت یک ور صورتش و سُرید نزدیک ترم، دهانش داشت به گوشهام می رسید که چای مان را آوردند. کشید کنار. گرم نشده بود هنوز. دوتا فنجان شیر داغ پشت سرهم خورده بود، زیپ کاپشنش را کشید بالاتر، کلاهش را کشید روی روسری اش بعد، ها کرد توی دستهاش سیگار را از جیب بغلِ پایین شلوارش در آورد دوباره، ها کرد توی دستهاش و مالیدشان به هم  و با نگاهش پیِ چیزی گشت برای روشن کردن سیگار. دست کردم و از توی کوله ام فندک برایش در آوردم روشن کرد بعد دودش را با کج و کوله کردن لبهاش داد بیرون، چرخید طرف من گفت

  » دروغ می گویی «

 دو تا برگ خشک افتاده بود روی میز، روی یکیش سیگارش را گذاشت و یکی دیگر را کرد زیر سیگاری اش بعد یک دستش را گذاشت زیر چانه اش و دست دیگرش را با سیگار گرفت جلوی دهانش و گفت

» تو از اولش همین جوری بودی، اصلا همه تان جنده های بزک کرده ی محافل سیاسی بودید حال می کردید با شعارها تان و می گذاشتید باهاتان حال کنند همین. هیچ کاری نکردی. و من یکی اگر دستم بهش برسد یعنی اگر ……«  داشت می گفت و من نمی شنیدم دیگر.

 دستم را گرفته بودم زیر شکمم، پنج ماهه بودم بی قراربود بچه ام، خودم می دانستم زودتر می آید من جنده نبودم، من سیاسی نبودم فقط یک گاو بودم که به بچه ی دوساله ام شیر می دادم و یکی دیگر هم درست کرده بودم به من چه که دور و برم این ها بودند که دیگر شعار نمی دادند و می خواستند آن کارِ دیگر بکنند به من چه که خودشان نمی توانستند بچه هاشان را نگه دارند به من چه که گاوتر از من بودند به من چه که…. و به من چه که خانواده ی شوهرش آمدند و بچه اش را از من گرفتند و بردند نمی دانم کجا؟ من چه می دانستم که….گفتم

 » خودت نیستی نه؟ غلط کردی زاییدیش  گه خوردی که گذاشتیش برای من و رفتی، به من چه که هنوز از سال شصت و هفت تا حالا نتوانستی بروی به قول پسرت لعنت آباد، به من چه که پسرت بسیجی شد شوهرت اعدام، به من چه….»

 و نتوانسته ام هنوز بگویم بچه ی خودم شش ماهه ماند، نیامد، مُرد و هرگز نمی گویم به ما چه که این جوری شد.