Archive for ژوئیه 2008

h1

لگدکوب ِ خیال *

ژوئیه 27, 2008

چکه چکه می ریخت توی یک محفظه ی کوچک، مکثی می کرد و راه می گرفت از لوله ی باریکی رد می شد و می رفت توی رگ های پدر. دوباره برگشتم و از بالاتر نگاه کردم همه ی این چیزی که پدر من و آن دیگران را توی آن اتاق، نشانی از حیات می داد، بطری پلاستیکی بود که سِرُم را می ریخت توی رگ هایشان. نگاه کردم تا رسیدم به کبودی ِ پوست دستِ سوراخ سوراخش، و بعد به سینه اش که هنوز بالا و پایین می رفت و دست کشیدم ردی پاهای سردش . بلند نفس کشید، یعنی می شنود؟ نمی شنود؟ می فهمد؟ نمی فهمد؟ ولی برای من است که می خوانَد با چشم های بسته.

گفت لیلی را خلیفه کآن تویی

کز تو مجنون شد پریشان و غوی

از دگرخوبان تو افزون نیستی

گفت خامُش چون تو مجنون نیستی

هر که بیدارست او در خواب تَر

هست بیداریش از خوابش بَتَر

چون به حق بیدار نبود جان ما

هست بیداری چو دربَندان ِ ما

جان همه روز از لگد کوب ِ خیال *

وَز زیان و سود وَز خوف ِ زوال

نی صفا می مانَدَش نی لطف و فَر

نی به سوی آسمان راه ِ سفر

خفته آن باشد که او از هر خیال

دارد امید و کُند با او مقال

دیو را چون حور بیند او به خواب

پس ز شهوت ریزد او با دیو آب

چونک تخم ِنسل ِ او در شوره ریخت

او به خویش آمد خیال از وی گریخت

ضعف ِ سر بیند از آن و تَن پلید

آه از آن نقش ِ پدید ِ نا پدید

مرغ بر بالا پَران و سایه اش

می دود برخاک پرّان مرغ وش

ابلهی صیاد آن سایه شود

می دود چَندک بی مایه شود

بی خبر کآن عکسِ آن مرغ هواست

بی خبر کی اصل ِ آن سایه کجاست

ما که ابله نبودیم، بودیم؟

پدر همیشه چشمهایش را می بست و مثنوی می خواند:

تیر اندازد به سوی سایه او

تَرکِشَش خالی شود از جست و جو

تَرکِش عمرش تهی شد عمر رفت    

از دویدن در شکار سایه تفت

گریه ام نگرفت، باور نکردم یعنی وقتش را نداشتم، حالش را نداشتم و از پدر نیاموخته بودم که به سوگ بنشینم. ما در نهایتِ گرسنگی چشم به دست ِ پدر نداشتیم نگاه مان به دهانش بود، گوشمان به صدایش.

هشت سال گذشته است و من هنوز نمی دانم چرا این همه گیج بودم آن سال. پدر کِی مرد؟ یادم نمی آید حتی اگر روز و ماه و سالش را روی سنگ دیده باشم. یادم نمی آید که پدر بیمارستان بود و شاملو مرده بود؟ پدر مرده بود و گلشیری بیمارستان بود؟ شاملو بیمارستان بود گلشیری هم مرده بود؟ و من که این همه از دست داده ام، چرا گریه نکرده ام هنوز.

ولی مرداد برای من یعنی این که باید مادرم را ببینم، مثنوی بخوانم، یکی از کتاب های شاملو را دست بگیرم و گلشیری را دوره کنم و سر خاک هیچ کدام هم نروم. متبرک باد نامشان.

و هنوز هم خجالت می کشم ببوسَمت. نعش ِ بسته بندی شده ات را در پارچه ی سفید، به تاریخ ِ نمی دانم/ نمی دانم/ نمی خواهم بدانم که کمی پایین ترش با خطی مزخرف نوشته بودند: کانسر را نشانم دادند.

» می خواهی ببینیش؟ «

» نه چه فایده دارد حالا «

چشمهای بسته ات را می بوسم وقتی می خواندی:

جمله گفتند ای وزیر انکار نیست

گفت ِ ما چون گفتن اغیار نیست

اشک دیده است از فراق تو روان

آه آهست از میان ِ جان روان

طفل با دایه نه اِستیزَد ولیک

گِریَد او گر چه نه بد داند نه نیک

ما چو چنگیم و تو زخمه می زنی   

زاری از ما نی تو زاری می کنی

ما چو ناییم و نوا در ما زتوست

ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست

ما چو شطرنجیم اندر بُرد و مات

بُرد و مات ِ ما ز توست ای خوش صفات

ما که باشیم ای تو ما را جان ِ جان   

تا که ما باشیم با تو در میان

ما عدم هاییم و هستی های ما

تو وجود مُطلقی فانی نُما

ما همه شیران ولی شیر ِ عَلَم

حمله شان از باد باشد دَم به دَم

حمله شان پیدا و نا پیداست باد   

آنک نا پیداست از ما کم مباد

باد ِ ما و بود ما از داد ِ توست

هستی ِ ما جمله از ایجاد ِ توست

لذت ِ هستی نمودی نیست را

عاشق خود کرده بودی نیست را

………

مثنوی