Archive for نوامبر 2006

h1

بی بی جان، من و کامپیوتر

نوامبر 25, 2006

بی بی جانِ من با همه فرق دارد او نه راه می رود نه سرپا می ایستد، هیچ کاری نمی کند فقط بعضی وقت ها با من حرف می زند. هنوز همان جور راستِ راست نشسته ست چهار زانو روی یک قالیچه. دو باریکه ی گیسِ سفید- حناییِ بافته از زیر چارقد سفید که حتما باید ململ بوده باشد، راه گرفته ست تا توی کمرش، فرق سرش کمابیش از وسط باز شده و چند تار از موهایش را- خودم دیده ام- وقت شانه کردن با آب دهانش شکل داده ست روی پیشانی اش. دندانهاش هنوز آماده نیست و جور خاصی دهانش را باز و بسته می کند. شکل هفتاد سالگیش ست که خیلی شیرین است که هر کدام از نوه، نتیجه و نبیره هاش از کنارش رد می شویم  دلمان می خواهد لُپ های هنوز گُلی اش را از توی قابِ ململش گاز بگیریم. شیرین بود، شیرین است.  پشت میز کامپیوتر که می نشینم سرشار از نادانی ام، خیلی چیزها را بلد نیستم و دلم می خواهد بدانم، حرص می خورم. تلویزیون روشن است صداها دور و نزدیک می شود صدای پایین رفتن ویندوز پس از اینکه می زنم روی ترن آف، حالم را بد می کند. بی بی جان به من که بیست سالم است و همه جا جفتک پرانی می کنم و کسی حریفم نیست رو می کند و می پرسد» ننه این مردایی که تو تلویزیون میان حرف می زنن و هِر و کِرِه می کنن من رو که نمی بینن ها؟ نمی تونن بیان بیرون؟ تلویزیون رو خاموش کنی کجا میرن؟ » و با ناز آن چشمش را که تازه عمل کرده و کمی کوچکتر ست خمار می کند و می گوید» نا محرم که نیستن ننه جان » دوباره می نشینم پشت میز، از اولش هم قرار بود وبلاگ، همه ی کارهاش با خودم باشد و سایت را یاشار پشتیبانی کند و حالا من مثل خر، ببخشید بی بی جان، مثل بی بی جان مانده ام توی کار چگونگی آدم هایی که نمی بینمشان و کارهاشان پیداست. هیچ کار غیر از نوشتن و انتشار ازم نمی آید کمک های وورد پرس را که به زبان انگلیسی ست همه اش را نمی فهمم و می ترسم از دکمه های ورود، اُ کی، دانلود، آپلود وفقط از دکمه ی کنسل راحت استفاده می کنم که بعضی وقت ها نتیجه اش می ترسانَدم و همیشه خدا خدا می کنم کسی از آن پشت ندیده باشد چه کار کرده ام. بی بی جان صد و چهار ساله بود که  ناکام شد از فهم علوم جاری دنیا و من دیگر نمی توانم بفهمم که صورت تُرد و داستانی اش برای این قاب بود توی آن چارقد سفید که حجابی باشد برای طاسی سرش یا راستی راستی نمی خواست موهایش پیدا باشد. ولی من دلم می خواهد بدانم این کاری را که شروع کرده ام چه جوری می شود، دلم می خواهد گاه و بیگاه لینک بدهم به مطالبی که خوانده ام، دیده ام ، شنیده ام و نمی شود یعنی نمی نوانم، بلد نیستم.  یاشار می گوید همه اش کوشش و خطاست مادر جان، یاد می گیری و من، هم بی قرارم، هم از خطا کردن می ترسم و درست به اندازه ی بی بی جان از نامحرمان می ترسم از این که طاسیِ مغزم پیدا باشد خوشم نمی آید و دوباره کمک می خواهم کمی نشانم می دهد و می گوید حالا تمرین کن.حالا که نه، یعنی هفت هشت ده روز گذشته هی دلم می خواست جار بزنم و به همه بگویم این دو تا مطلب آخری کورش اسدی( ابله بازاری و گوشه هایی از داستان امروز ما ) رااینجا بخوانید، من خواندم و هزار دفعه کیف کردم، یا کلمات سردوزامی عریانند و زیبا، بخوانید یا توی صفحه ی دیگران که نگفتم ولی مثلا تا خوابگرد را باز می کنم یک راست می روم سراغ ناتور که اسمش را هم نیاوردم و از آنجا به هزار جای دیگر و می گردم و می گردم  و حال می کنم. با هیچکی هم حساب و کتاب ندارم، بده بستان ندارم و فقط دلم می خواهد در لذتم دیگرانی  که گاه و بیگاه می گذرند از اینجا، شریک باشند و عاقبت لینک دادن را یاد گرفتم!     

h1

بخشی از یک داستان تلخ

نوامبر 19, 2006

دور بر داشته بودم و تند تند می گفتم

» ببین بازی نکن با من، همین جوری یکی گوشه ی خیابان ایستاده باشد و خودم سوار ماشین باشم حالم بد می شود و خودم را هی دخیل می دانم در این که من ماشین دارم و او ندارد، این گرسنه ست و آن یکی لباس ندارد یا چه جوری این و آن می گذرانند و… حالا فکرش را بکن، یکی با آن تیپ و قیافه که برایت گفتم، زل زده باشد به من که دوستش دارم آن هم به این دلیل ساده که یک کمی مثل من فکر می کند و هی بگوید… «

دستش را گرفت یک ور صورتش و سُرید نزدیک ترم، دهانش داشت به گوشهام می رسید که چای مان را آوردند. کشید کنار. گرم نشده بود هنوز. دوتا فنجان شیر داغ پشت سرهم خورده بود، زیپ کاپشنش را کشید بالاتر، کلاهش را کشید روی روسری اش بعد، ها کرد توی دستهاش سیگار را از جیب بغلِ پایین شلوارش در آورد دوباره، ها کرد توی دستهاش و مالیدشان به هم  و با نگاهش پیِ چیزی گشت برای روشن کردن سیگار. دست کردم و از توی کوله ام فندک برایش در آوردم روشن کرد بعد دودش را با کج و کوله کردن لبهاش داد بیرون، چرخید طرف من گفت

  » دروغ می گویی «

 دو تا برگ خشک افتاده بود روی میز، روی یکیش سیگارش را گذاشت و یکی دیگر را کرد زیر سیگاری اش بعد یک دستش را گذاشت زیر چانه اش و دست دیگرش را با سیگار گرفت جلوی دهانش و گفت

» تو از اولش همین جوری بودی، اصلا همه تان جنده های بزک کرده ی محافل سیاسی بودید حال می کردید با شعارها تان و می گذاشتید باهاتان حال کنند همین. هیچ کاری نکردی. و من یکی اگر دستم بهش برسد یعنی اگر ……«  داشت می گفت و من نمی شنیدم دیگر.

 دستم را گرفته بودم زیر شکمم، پنج ماهه بودم بی قراربود بچه ام، خودم می دانستم زودتر می آید من جنده نبودم، من سیاسی نبودم فقط یک گاو بودم که به بچه ی دوساله ام شیر می دادم و یکی دیگر هم درست کرده بودم به من چه که دور و برم این ها بودند که دیگر شعار نمی دادند و می خواستند آن کارِ دیگر بکنند به من چه که خودشان نمی توانستند بچه هاشان را نگه دارند به من چه که گاوتر از من بودند به من چه که…. و به من چه که خانواده ی شوهرش آمدند و بچه اش را از من گرفتند و بردند نمی دانم کجا؟ من چه می دانستم که….گفتم

 » خودت نیستی نه؟ غلط کردی زاییدیش  گه خوردی که گذاشتیش برای من و رفتی، به من چه که هنوز از سال شصت و هفت تا حالا نتوانستی بروی به قول پسرت لعنت آباد، به من چه که پسرت بسیجی شد شوهرت اعدام، به من چه….»

 و نتوانسته ام هنوز بگویم بچه ی خودم شش ماهه ماند، نیامد، مُرد و هرگز نمی گویم به ما چه که این جوری شد.

h1

پرش

نوامبر 18, 2006

روز یا نیمه های یک شب، چشم دواندم تهِ تهِ خیالم. ندیدمش، سایه روشن، افتاده بود روی همه چیزم. دلم تنگ شد می خواستم آنقدر فکر کنم بهش تا خوابم ببرد. جوری پنهان بود که دنبالش گشتم، خسته شدم و خوابم برد.

چشم باز کردم، دیگر ندیدمش، دنبالش گشتم، پیدا و ناپیدا می شد جا خالی می کرد، دانستم هنوز باید دوباره صبح شود، شب بیاید من بغض کنم و او آن جوری که من از خیالم پرتابش می کنم بیرون، همه جایش درد بگیرد، من دوباره بغلش کنم، او دوباره لیز بخورد و بیفتد، من از رویش بپرم و جلو بروم.  

h1

خوابیدن با کتاب

نوامبر 12, 2006

دربه در تر از من وقتِ خواب، پیدا نمی شود بد خوابم، با کم و زیاد شدن نور، دما، صدا و… از خواب می پرم تا یادم می آید هر شب همراه با انجامِ مناسکِ قبل از خواب، مثل تمیز کردن آشپزخانه و تدارک ناهار فردا و جمع و جور کردن چیزهایی که فردایش می بینم اصلا مهم نبوده است، مسواک به دست و بالش زیر بغل دنبال جایی می گردم که جا برای کتاب، عینک، لیوانی آب و نور مناسب پیدا کنم و دراز بکشم. و آن شب جایم عالی بود، یک طرفم دیوار سنگیِ شومینه و طرف دیگرم قفسه ی کتاب. چشمهام روی هم نمی رفت دنبال چیز دیگری می گشتم برای خواندن.» زندگی نو» اورهان پاموک  تمام شده بود، و کتاب» الف و داستان های دیگر » بورخس  ترجمه ی احمد میر علایی به نیمه رسیده بود و گیج بودم توی فضای وهمناک و آشنا و نا آشنای شرقیِ داستانهاش و دلم یک چیز دیگر می خواست چشم دواندم تو کتاب ها و دیدمش. به نظرم آشنا آمد.» شنل پوش در مِه » نُه قصه، عدنان غریفی، چاپ اول: 2535 چاپخانه رامین، تهران بهاء: 140 ریال. کشیدمش بیرون، پس این است آن غریفی که همین چند روز پیش باهاش آشنا شدم!نویسنده، متولد خرمشهر ساکن هلند و دلخور از وضعیت ناشران و خواننده ی داخل و خارج و باز هم نویسنده و…( این ها را توی هفتان خوانده بودم ). کتاب های دور و برم یکی از زیر بالش، یکی این ور و یکی آن ور از جای خوابم رفتند  کنار، فال گرفتم لای کتاب را باز کردم و این ورق آمد:

 در زندگیم این قدر آدم مرده هست که اگر بخواهم همه شان را به تو بگویم می ترسم تو هم مثل من گرفتار مرض» زنده ماندن تصادفی » شوی. مثلا همین چند روز پیش که رفتم کنار چمن های اطراف شط، و مثل همیشه دنبال مرده گشتم و او را دیدم: دختر باغبان یکی از باغ های یکی از شهرهای یکی از کشورهای نمی دانم چی بود. اول به تو بگویم که من نه شاعر مرده می توانم ببینم و نه….ساحل چمنی جایی بود که نه شیشه های شکسته داشت ونه کثافت، فقط چمن بود و آب سرد شط، جایی که من دوست دارم همیشه شب آن جا باشد و مهتاب باشد و جسد معصوم ترین و شاعرترین شعرای زمین آن جا باشد تا من با دوچرخه ام…..

 سال 2535 یعنی همان وقت ها که من، ما پا گذاشتیم توی هیاهو، شیشه شکستن، دانشگاه، هوار کشیدن، نعره زدن، مرگ بر این مرگ بر آن و… مهم هم نبود که چه می خواندیم یا خوانده بودیم و اصلا تک تکمان چه می خواستیم حالا که دوباره نگاه می کنم به آن دوران می بینم ما هم راستی راستی عاشق بودیم و آرمان خواه و  بی قرار و هزار چیز دیگر که کسی که زیست کرده باشد توی آن فضا می داند چه می گویم و بگذریم و خدا رحمت کند همه مان را چه مرده و چه هنوز نفس کش. من هر چه می دیدم می خواندم شعر داستان مقاله اعلامیه و… کودکی و نوجوانیم پُر بود از امیر ارسلان نلمدار و ابو مسلم خراسانی و سامسون و دلیله و جیمز باند و لاوسون و دیوان حافظ و بوستان و گلستان و شمس و مولانا و عارف قزوینی و  نفسم برید تا شاملو و اخوان و فروغ و….با داستان های گلشیری و بزرگ علوی و چه و چه که دیگر یادم نمی آید ولی وقت، وقت چیز دیگری بود برای ما. وقت فریاد زدن و شعار دادن و به هم ریختن همه چیز. خیلی که یاد خوانده هامان می افتادیم شعر شعار هایی بود مثل: من اگر برخیزم، تو اگر بر خیزی همه برمی خیزند یا مثلا میان آن همه داستان» مردی با کراوات سرخ » هوشنگ گلشیری یا» چمدان » بزرگ علوی و» چشم هایش «. همه چیز را وسیله کردیم برای یک هدف، براندازی شاه. باز هم بگذریم حکایت ما هرگز یا دستِ کم حالا حالا ها گفته نخواهد شد چه جسارت داشته باشیم چه نداشته باشیم.حکایت دیگر این است که توی همان سالها یکی به اسم عدنان غریفی کتابی چاپ کرده است به نام» شنل پوش در مِه » با طعم خوش شعر و نگاهی نرم به زندگی، عشق، زن و…. و من نمی شناختمش. بخوانید شروعِ یکی از داستان هایش را با نام» موجودات سفید درختی « 

 پیدا شدن آن موجودات توی خانه ی ما فصلی بود، بیشتر تابستان ها، وقتی که بیرون دیگر جاهایی، سوراخ هایی، گشوده نمانده بود. ناچار به اتاق هایمان هجوم می آوردند. اول به شکل ذره ای سفید بودند، روی همه چیز اتاق ها بودند، بیشتر روی خاک های مرطوبی که از آجرهای قدیمی اتاق ها، پای دیوارها، ریخته بود و به نمک آغشته شده بود.

 وقتی می خوانمش غریبگی نمی کنم هیچ چیزی آزارم نمی دهد دنیایی می سازد برایم جادویی با نخل، شط، ماهیگیر، مرگ، فقر، جانور و… که رنجم نمی دهد که نمی توانم بگویم کجاست و دلم نمی خواهد بگویم دوباره جنوب، بدی آب و هوا، بومی گرایی، فقر و …..این جا درک و نگاهِ نویسنده، از مسائل دور و برش است که برای من بزرگش می کند.

h1

سایه

نوامبر 7, 2006

آن طرف خیابان آفتاب است، مرد تکان نمی خورد. باد سایه کتش را جا به جا می کند، موهایش به هم می ریزند روی سنگ ها.زن می رسد به مرد که دوبار فندک می زند و سیگارش را روشن نمی کند. نزدیک تر می شود. می نشیند جای خالیِ مرد، سیگاری خاموش و فندک. روشنش می کند، می گیرد زیر کاغذی که تاب می خورَد رو سایه ی مرد. می خوانَد. » من تو سایه آفتاب، وسط همین خیابان ایستاده بودم. نگاه نکردی به تکه ابر بالای سرت؟»

h1

نمی دانم کجا

نوامبر 1, 2006

– دشواریهای تبدیل کارآکتر واقعی به داستانی کدامند؟

– به نظرم سخت نیامده. شاید چون این کار هر نویسنده ی صادقی باشد. کارآکترهای داستانی  به قول گوته، همیشه آمیزه ای از» واقعیت و تخیل اند» همان معجونی که کارآکترهایمان را از آن می گیریم.زندگیِ پر حادثه وماجرای نویسنده از او یک نویسنده ی بزرگ نمی سازد، قدرت درک او از مسائل بزرگش می کند.

» یوزف اشک ورسکی   ترجمه ی محمد رضا فرزاد « 

 این را جایی توی یکی از نشریات خواندم، آن وقت ها که می شد چیزی تویشان پیدا کرد و توی خودم دنبال درکی درست و عمیق از مسائلم گشتم. از شما چه پنهان من پر از حادثه و ماجرایم. نمی دانم خودم در گیرشان بوده ام یا فقط شنیده ام و با خیالِ خودم ساخته ام، نمی دانم! ولی من، ما چه درکی داشته ایم یا حالا چه درکی داریم؟ شما هم بخوانید.

 این ها را بیخود که نمی گویم، یک جایی باید شنیده یا دیده باشم که افعالم را این جوری صرف می کنم، که به نظرم می آید که بوده، هست، خواهد بود.افتاده بودم نمی دانم توی کدام راهروی پر مه، همه ی درها تا من می رسیدم، بسته می شد، راه به هیچ جا نبود، تاریک بود به درهایی هم می رسیدم که نور نشت می کرد بیرون وتا من می رسیدم گم می شد، یک چیزی هم توی بغلم بود سفت چسبیده بودمش. بعد رسیدم به در دو تکه ی چوبی. با پاهایم فشار دادم تکان خورد و کمی فقط کمی راهرو روشن شد. سالن سینما بود؟ آمفی تئاتر؟ نه، نمی شناختم، هیچ کدام حتی کلاس درس هم نبود. بعد یادم آمد که گوزن ها سفید بودند، روی سینه ام دویدند، رسیدند به زیر بغلم. پس چه شدند؟ دوباره یادم می آید کنار ساحل چمخاله «لنگرود» ایستاده بودم همه جا نم داشت، همه وقت باران بود، بوی ماهی بود و من دوست نداشتم هیچ کدامشان را. نه پرتاب مخفیانه ی آن یوزیی که دست یکی بود و پنهان شد لابه لای موج ها، نه بوی مرده ی ماهی ها، نه سرسبزی دور و برم، نه دختران روسری به سرِ صاحبخانه ی میزبان که کوله کوله اعلامیه را خاک کردند لای ماسه ها، نه نیشخند پدرشان و نه دعای مادرشان، آهان مادرشان برای من بلوزی سرمه ای رنگ بافته بود با ردیفِ گوزن های سفید که می گریختند. من آن وقت دستهایم را روی سینه ام روی گوزن ها خوابانده بودم و خیره شده بودم به… و هنوزهم خیره مانده ام به… نمی دانم کجا!