Archive for مارس 2007

h1

عید

مارس 26, 2007

شرم نمی کنم و می گویم که هیچ، دلم تنگ نشده برایشان. حتی برای نجوای پدر کنار گوشم، وقتی آرام می خواند: یا مقلب القلوب والابصار …. یادشان می کنم و می دانم که هیچ کدام دوباره اتفاق نمی افتند و دلم تنگ نیست حتی برای گرفتنِ تخم مرغ های رنگیِ عیدانه از عمه رباب که همیشه گونه ها و روی دماغش برق می زد. سفیداب درست می کرد و می فروخت به صورتش هم می مالید و با این که زنِ عمو حسینِ بود همیشه مهربان بود. عمو حسین را حالا با یقین می گویم که از قوم الظالمین بود. نه اینکه عمه ربابه را می زد نه اینکه بچه هایش را می زد و نه برای اینکه گوسفند های قربانی را همیشه او سر می بُرید و پوستشان را می کند.

چشمهایش هنوز هم به خیال من دو تا کاسه ی خون، مانده ست زیر خاک.

و نه که تمام جن ها و غول ها و دیوها را او با قصه هایش می گذاشت توی مطبخ، گوشه ی حیاط ، پشت در و هر جا که تاریک بود، نه، بازهم نه برای اینکه پدرم دوستش نداشت.

فقط برای اینکه با وقت شناسی اش دیوانه مان می کرد، برای اینکه هر ساعتی که سال تحویل می شد پشتِ در بود، پدرم بزرگِ فامیل بود. برای اینکه من تمام خواب و خیال هام با آمدن وقت و بی وقتش به هم می خورد.

همه باید پا می شدیم، به امر مبارک مادر، دست و رو می شستیم و می نشستیم.

چای پُر مایه می خورم، نسکافه می خورم، ورزش می کنم و نگاه می کنم به بارانِ نم نمی که بویش کشانده ست من را، کنار پنجره و گوش می کنم به صداهای کم وبیش ِ رفت و آمدِ ماشین ها، واق واق و معو معوی بی تاب سگ ها و گربه ها که گاه و بی گاه با صدای ترقه ای آرام می شوند و دوباره شروع می کنند. عمیق نفس می کشم و دوباره گوشه ای را پیدا می کنم و مست می افتم.

از عید و بهار و همه ی مراسمش عاشق این رخوتی ام که می اندازدَم و بی زمانم می کند.

یادتان نیست شما، نمی توانید به یاد بیاورید، من به زحمت می توانم ببینم، دخترک زیر هفت سال دارد، مدرسه نرفته ست هنوز. با هم از جایی می رویم بالا، راه کوبیده شده ست. جای پایی هست به بزرگیِ پای همان غولهایی که عمو حسین همیشه توی قصه هایش در و دیوارِ خانه ها را می شکست و می رفت سراغ بچه ها. این ور و آن ورِ راه، سنگ های قهوه ای که رویشان به سبزی می زند، لایه لایه کنارِهم خوابند. هیچ صدایی نمی آید، جا به جا برف- آب، لمیده روی آب هایی که آرام می خزند روی سنگ ها. باید این سر بالایی را رد کنیم و برسیم به جایی که آب با فشار بیشتری بیرون می زند. آفتاب پهن شده ست روی سبز-علف های جان سخت. ولی آب تگری ست. دست و رویش را می شوید دخترک، و من که ریزه سنگی ام همان دور و بر، دلم می خواهد بغلتم تا پایین. دلش می خواهد بغلتیم تا پایین، که خودِ خودِ آلِ دو سر جلویمان سبز می شود، می ترسیم و گنگ و گیج با زخمی روی پیشانی توی خانه دوباره آب می پاشند روی صورتم و با التماس صدایم می کنند. این یعنی صبح یک روز اول عید.

سرد ست خیلی سرد، مادر کرسی ها را دمِ عید بر می چیند. بعد از چله ی کوچک یا بزرگ الان یادم نیست. می آیند دم در و در می زنند، با کاسه ای در دست، از لباسشان پیدا نیست که زن هستند یا مرد، دو نفرند و صدایی یخ زده و مردانه رها می شود پشت در. می خوانند: ناقالی گُنده گُنده- چیزی به عید نمونده- چل(چهل) رفته پنجاه مونده.

ما بچه ها، هیچ وقت به تنهایی اجازه نداریم در را باز کنیم از لای در چوبیی که چفت و بست درست و حسابی ندارد نگاهشان می کنیم. کم پیش می آید ولی من تنهایم در خانه. آنقدر سواد دارم که بخوانم و بنویسم و تقریبا می دانم که این ها غول و جن و دیو نیستند ولی من همیشه از نگاه ناشاد و پر نیازشان می ترسم می دانم مادر که باشد، دور از چشم پدر، مشتی گندم یا نان یا هر خوراکیِ دیگر، لباس ، پول و… می ریزد توی کاسه شان و زود در را می بندد. حالا من چه کنم؟ می ایستم و از درز در نگاه می کنم همان جور سمج می کوبند به در و می خوانند. هر چه بیشتر نگاهشان می کنم کمتر دلم می خواهد در را باز کنم. صورتم چسبیده به در و چشمم میخ شده ست به چشم سرمه کشیده ی یکی شان که فقط چشم هایش پیدا ست ، آن قدر این ورِ در می مانم تا خوابم می برد. مادر دوباره کرسی ها را به پا می کند برف می آید من تا سیزدهم عیدِ آن سال شب ها تا صبح سرفه می کنم و هذیان می گویم. این هم نوروز باستانیِ دیگری.

مادر دلش می خواهد که دخترش خانوم خوبی بشود مدام به پدر گلایه می کند که چرا نمی گذارد ما به دنبالش این جا و آن جا برویم یا مهمان که می آید ازشان پذیرایی کنیم پدر می غرد: کره خرها بروید سر درس و مشقتان. و ما از کارِ خانه در می رویم، می رویم پیِ کار خودمان. مادر می گوید ما بزرگ شده ایم باید یاد بگیریم چای جلوی مهمان بگذاریم پدر می گوید دخترهای من باید درس بخوانند و دیگران چای جلویشان بگذارند. من دوست دارم چای بریزم و ببرم برای مهمان ها، بیشتر وقتی توی مهمان ها پسر هم باشد ولی هنوز دوست دارم جوراب های توریِ عیدم را بپوشم که رنگشان آبی ست و فقط برای همین تورِ آبی، بدون آن که فکر کنم کجا و با چه می توانم بپوشم، خریدمشان، بعد هم دفتر صد برگی که برای رونویسی کتاب درسی مان برایم خریده اند را بزنم زیر بغلم و عروسکم را که هنوز نگه داشته ام و یواشکی بازی می کنم، بگذارم زیر لباسم و با هم برویم خانه ی خواهر بزرگترم، زیر پله.

او از پول عیدی اش پنهانی، یک عروسک خریده ست که کفش پاشنه بلند به پایش ست و سینه بند هم دارد ولی لخت ست و خواهرم باید برایش لباس بدوزد. من هنوز سینه بند ندارم و دلم می خواهد دست بکشم روی سینه های عروسک و بعد دست بکشم روی سینه های خودم. تا خواهرم رو می گرداند تا مثلا چای بریزد توی فنجان های کوچک و برایم بیاورد سینه بند عروسکش را باز می کنم پلاستیکی ست بندش زود پاره می شود و جیغ هر دویمان بلند می شود موی هم را می کنیم و جیغ می زنیم مادر سر می رسد و هر دومان را می زند، عروسک هامان را می گیرد تا اسناد را به پدر تحویل بدهد و حتما بگوید دخترها ت درس خوان نیستند و بهتر ست بفرستی شان کلاس خیاطی و آشپزی و …. پدر عید سال بعد خواهرم را شوهر می دهد. این هم یک عید دیگر.

باران نمی آید دیگر. بلند می شوم از جایم نگاه می کنم به آفتابِ کم جان و سرد. دوباره چای می خورم، قهوه می خورم و خوشحالم از یاد آوری همه ی این ها و دلم خنک ترمی شود اگر بگویم گور پدرِ همه ی سنت ها، همه ی نداشتن ها، بی دانشی ها و حتی آن عمو نوروز و حاجی فیروزها که بهانه ی کاسه ی گدایی به دست گرفتن بود از چهل سال پیش یا پیشتر.

دل من باهاشان هیچ وقت خوش نمی شود، حالا شده ام همان تخته سنگِ لب چشمه ی کودکی.

می خواهم بروم از در مشبَکی که خانه ی من را جدا می کند از همه چیز و همه کس، دزدانه نگاه کنم به کوچه و ببینم پسرکی کیسه ی رنگی به دست تا کجایش خم شده توی سطل آشغال و دارد تر و خشک می کند زباله ها را و بترسم که در را باز کنم و نگران باشم که آیا کفش های توی سطل به پایش می خورد یا نه؟ پیتزای شب مانده را می خورد یا نه؟ آیا می توانم عید را بهش تبریک بگویم؟ می توانم سال های خوبی برایش آرزو کنم؟ نسکافه دوست دارد؟ پیشانی اش جایی زخم برداشته ست؟

این پسر با دخترکِ کودکیِ من نسبتی دارد؟ سنگ ریزه ی درونش سنگ شده ست یا نه؟

عید همه مان مبارک باشد و من خیلی خوشحالم که از سَرِ دور و بری هام انداختم، گله وار و وقت و بی وقت عید دیدنی رفتن را. مبادله ی پایا پای و حساب شده ی عیدی ها را.

سبزی پلو با ماهی درست نمی کنم، سنبل و ماهی قرمز نمی خرم و اگر فقط خودم تنها باشم سفره ی هفت سین هم به دل خودم می چینم یا نمی چینم. حالم به هم می خورَد از تکرار سنت ها و نگاهِ پر حسرت به گذشته ها. هیچ چیز تکرار نمی شود می دانم، دل من هم برای هیچ چیز تنگ نیست و خوشحالم که مجبور نیستم لب چشمه بروم، با همه ی قشنگی هاش و خوشحالم که سال تحویل را می توانم خواب باشم خوشحالم که دیگر مشق عید برافتاده ست

خوشحالم که هر وقت دلم خواست و هر چیز دلم خواست عیدی می دهم.

h1

سالی که گذشت….

مارس 19, 2007

سال بد

سال باد

سال اشک

سال شک

سال روزهای دراز و استقامت های کم

سالی که غرور گدائی کرد.

سال پست

سال درد

ساال عزا

سال اشک پوری

 سال خون مرتضی

سال کبیسه……

 

نگاه کن از مجموعه ی هوای تازه احمد شاملو

h1

یکی را کشته ام من.

مارس 14, 2007

یکی را کشته ام، حتم دارم. نمی دانم کی، کجا و چه طور ولی این بارِ دوم ست که این کار را می کنم. نمی توانم همه اش فرار کنم و پنهان زندگی کنم می خواهم خودم را به یک جایی معرفی کنم که آن جا هم نمی دانم کجاست. دو تا پاهایم می توانند فراریم بدهند اما نمی گذارند قدم از قدم بر دارم و خودم را خلاص کنم از این در به دری. این جوری هم، می دانم که نمی شود یعنی همیشه این جور بوده ست هیچوقت بی انتقام تمام نشده ست حتما می آیند سراغم. یکی باید به من کمک کند که این قدر نترسم که هی نپرسم از خودم، بعد از من چه می شود.

من کجایم؟ تا همین جا می توانم پیش بروم، بیشتر نه. هنوز می ترسم که خوب نگاه کنم می ترسم چشمهایم را بازِ باز کنم. نکند آنچه من وقتی خواب نبودم، پنداشتم که ترک برداشته ست حالا دیگر شکسته باشد. تو نتوانسته باشی دوام بیاوری، یعنی آن زخمی که گفتی، هیچ وقت جوش نخورده باشد و تو مرده باشی.

تمام نمی شود. ناتمامیِ من بی تو تمام نمی شود، نه، تمام نمی شود یعنی یک وقتی همه چیز تمام می شود ولی ناتمامِ تو نه، تو گفتی شروعش کن و بگذاربماند تا وقتی تمامش کنیم، تو گفتی با کمی این ور و آن ور کردن درست می شود، تمامش می کنیم. نگفتی؟ تمام نمی شود نه، نمی شود. چه طور بگویم که نمی شود؟

h1

غار من

مارس 6, 2007

گود نیست نه، شاید بشود که بگویم غارِ من، ولی نه، شکافی نیست  توی سنگ یا هیچ جنس دیگر،هم اندازه ی من ست نه کوچکتر و نه بزرگتر.

هیچ کس هم نمی تواند وقتی، بگوید که آن را دیده ست. نه این که هیچ کس راه پیدا نکرده که بیاید تویش و نه این که خیال کنید تاریک ست یا ترسناک، یا می شود تو به تویش را که می گردم و می گردانم، کسی راه گم کند یا جایی پنهان شود و من نبینمش نه، درونش هم که نباشم، همه ی ریز راه ها و اینجا و آنجایش را  من می بینم و حتی لایه ی بیرونی اش را هیچ کس نتوانسته ست تا حالا ببیند.

 من؟ نه خودم هم از بیرون نمی بینمش ولی هست، بوده و من نگهش می دارم.

خیلی وقت ست که دارمش، گاه وقتها هم بازی ام می دهد، نیست می شود و من به نرمی و لیزی جداره های داخلش دست می کشم، سر نخ خیالم را کمی شُل می کنم و می پیچانم دور خودم، فرو می روم به ژرفایی که حسش می کنم و اگر نبوده ست، باید باشد تا دوباره، هست بشود برای من و من ناپیدا کنم همه ی آنچه که جز در خیال من است.

 حفره ای ست شاید، توی انباشتگیِ همه ی چیزهای دیدنی و شناختنی و در گیرِ با هر چه که بخواهد من را بی من کند.