Archive for ژانویه 2007

h1

نه جنگ، نه صلح

ژانویه 25, 2007

من هنرعکاسی نمی دانم  ولی کیف می کنم از دیدن عکس. یعنی من عکاس نیستم ولی عکس ها را دوست دارم! نشانی این سایت را توی خوابگرد دیدم.

 سخت است امروز را به فردا کشاندن، دلهره، بی فردایی، یکریز خوابِ، زلزله و جنگ، تولد و مرگ، دیدن بدون داشتنِ هیچ رویایی برای فردا. یک روز طبق معمولِ شروعِ دیالوگ با پسرم، گفتم» خب یاشار جان تو میدونی الان، دنیا دست کیه؟ اصلا کی سرِ کاره توی این مملکت که منِِ پیر شده با این کلمات نمی فهمم؟» جوابش این بود» نمی دونم، فقط می دونم که اینجا فقط  ما سرِ کاریم و حسابی هم سر کاریم.»

 زیباست این زبان که می شود چند پهلو حرف زد و چند پهلو فهمید و همین جوری هم زندگی کرد.

 یاد یک ضرب المثل افتادم : جنگِ اول به از صلحِ آخراست. این را توی مکالمات و مبادلات مردم زیاد شنیده ام و همیشه هم با سر و صدا و بگو و نگو و راستی راستی دعوا و بالاخره من بمیرم و تو بمیری و بعد هم ختم جریان به خیر.

 کلمه های جنگ و  صلح بار های معناییِ متناقضی دارند. اگر جنگ نباشد صلح معنا ندارد اگر بگوییم صلح، حتما در پی جنگی خواه لفظی و خواه جدی به کار برده ایم. گشتم و توی کتابی به اسمِ » فرهنگ عوام » گرد آورنده ی» امیرقلی امینی » چند تا مَثَل دیگردیدم:

 جنگ از سرِشخم، آشتی از سرِ خرمن.

جنگ به جویباره افتادن.

جنگ دو سر( دو طرف ) دارد.

جنگ را شمشیر می کند و معامله را پول.

جنگِ زرگری کردن.

جنگِ زرگری میانجی نمی خواهد.

جنگ، سرِ لحاف ملاست.

حالا این جنگ جنگ که می کنند کدام یک از این مَثَل ها را می طلبد؟ شما می دانید؟

h1

خوابیدن با کتاب

ژانویه 22, 2007

پا ورقی ام دارد کم کم خودش را می ریزد توی قالب یک داستان کوتاه. دلم نمی خواهد به کسی بگویم که بعدش چه می شود و اسمش چیست و الکی حرفش را بزنم. مثل زایمانِ قدیمی ها که نمی دانستند بچه شان دختر ست یا پسر؟ سالم است یا نه؟ آن ها که آن جوری زاییده اند می دانند من چه می کشم و چه قدر دلم می خواهد وقتش برسد، دردهایم جایشان را بدهند به رخوت و سستی ، چشمهام مست و گوشهایم کمی، فقط کمی بشنوند که نه سر خوشی ام را از دست بدهم و نه گنگ باشم و هر آن چه در آن لحظه هست در خدمت شنیدن صدایی مطمئن باشد که به من می گوید» خوب است، سالم است»

شاید حرف زدن از زایمان، از داستان که خودش حادثه ی عجیبی ست و روزمرگی «این وقت ها» که حسی پردوام و تجربه شده وا می داردَت که بپنداری دنیا دارد روی سرت، سقف خانه ات، تمامی هستی ات خراب می شود، به نظر احمقانه بیاید ولی من به شدت دارم زندگی می کنم با روزمرگی هام. و حسابی احمقم و هی می خوابم، می خوابم و خواب می بینم و دوست ندارم از جایم بلند شوم تا کوچک ترین ذره های جا مانده پشت پلکهام از دیدارآخر و هر آنچه در سکوت می شنوم را، به هم ببافم وبشود خیال، که چه قدر خوش بافتند و رنگ به رنگ این وقتها.

آن هایی که هندسه ی ترسیمی رقومی می دانند، وقتی، شده است که نقطه ای را فرض کرده اند و همان جور با نگاه داشتن آن نقطه درفضا و فرضِِ دوباره ی نقطه ای دیگر و باز همان جور معلق نگه داشتنش و پیاپی فرض کردن نقاط دیگر و اتصال نا دیدنی شان به هم، در چنبره ی این تنیدگی، دست و پا زده اند، چنگ زده اند و درگیرِ ساخته بافته های خودشان هم شده اند و مزه اش را هم می دانند. برای من شده است که توانسته ام تارهای فرضیِ خیالم را جوری جا به جا کنم که شکل خود ساخته ام از هم نپاشد و بیرون بیایم از درهم تنیدگیشان و از بالا و پایین نگاهش کنم و آن وقت چه قدر مزه می دهد؟ آن هایی که می توانند زیاد به هم ببافند و باهاشان بازی کنند، می دانند. من این روزها این جوری ام. یا غلت می زنم لای خواب هام یا بیدارِ بیدار لای یک خواب را کنار می زنم و بیرون می پرم و فقط نگاه می کنم. و شب ها می خوابم با کتاب، که همیشه فقط لذت و رخوت نیست گاهی درد هم دارد که امانم را می بُرد و لذت پایش هیچ می شود و می ماند درد، درد ماندگار در جاییت که کمتر می شود به کسی گفت و شاید هم هیچ وقت به هیچ کس نگویی اش.

    کتابِ» قطره اشکی در اقیانوس» برای من این جوری ست وقتی می خوانمش، حالا البته به جوانیِ  سال هزار و سیصد و شصت و شش نیستم که اول بار خواندمش و لذتش بیشتر از دردش بود، حالا فقط  دردم می آید آن قدر که به خودم می پیچم و دلم می خواهد بالا بیاورم و   انگشت می اندازم تهِ حلقم و دوباره بالا می آورم:  کارسازمانی، تشکیلات، هدف، تاکتیک، استراتژی، رفیق، برادر، هیچ، همه، انتقاد از خود، قرارِ فردا، درون گروهی، جلسه، فردای توده ها، لنین، استالین، تروتسکی، مائو، رویزیونیست، اعلام موضع، خروشچف، گورباچف، چوئن لای، دیوار چین، میدانِ تیان آن مِن، و نفسم می برد.

 و بخوانید حتما» قطره اشکی در اقیانوس» مانس اشپربر را با ترجمه ی روشنک داریوش. و اینهم سخنی درباره ی نویسنده از زبان روشنک داریوش:

زندگی اشپربر را شاید بشود بهتر از هر چیز با تمثیلی از زبان خودش بیان کرد و این تمثیلی است که در اکثر کتابهای خود بدان  اشاره می کند.

» سخن از پلی می گوید که وجود ندارد، ولی تکه به تکه، با گامهای کسی که جرات می کند پایش را روی پرتگاه بگذارد، ساخته می شود. شاید این پل هرگز به طرف مقابل، که آنهم چه بسا سرابی بیش نباشد نرسد؛ انسانی در حال( شدن ) که هرگز به کمال نمی رسد، بر پلی که به درازنای شهامت اوست پیش می رود. چنین است سرنوشت قهرمانها و نا قهرمانهای آثار من.»

مانس اشپربر در مقدمه ی کتابش می نویسد:……نخستین بخشهای این رمان، در زمستان هزار و نهصد و چهل نوشته شد- در قلب» عصر تحقیر». من همچون رهنوردی تنها که در شبی تیره گم شده باشد و با خود آواز بخواند یا سخن بگوید، می نوشتم. از اوان جوانی در برابر وسوسه ی نویسندگی مقاومت کرده بودم، ولی این بار تسلیم شدم، چون ننوشتن سخت تر از نوشتن شده بود.

 به فکر انتشارش نمی شد بود- احتمالش هم زیاد نبود که مردی که آن وقت سی و پنج سال داشت، از جنگ جان سالم به در برد. اما هنوز ذخیره ی دفتر باقی بود، جوهر هم به اندازه ی کافی بود. صفحه پشت صفحه سیاه کردم- نه برای باز یافتن زمان از دست رفته، بلکه برای زنده کردن امیدهایی که در این میان برباد رفته بودند و برای باز یافتن مفاهیم آن ها » برای درک موجود زنده باید دانست مرده های او کیستند. نیز باید دانست که آرزوهایش چگونه پایان یافته اند. آیا به آرامی ناپدید شده اند یا اینکه کشته شده اند. از خطوط چهره دقیقتر، باید آثار زخم درونی غفلت را شناخت » این را یکی از قهرمانان این رمان می گوید.

…… این رمان سه کتابی، فقط به ظاهر، یک پایان دارد؛ البته یک نتیجه ی اخلاقیِ تسلی بخش هم کم دارد.

 نویسنده نیز چون بسیاری از نویسندگان متقدم، تنها یک چیز برای عرضه به خوانندگانش دارد- شریک کردنشان در تنهایی خود.

 شاید تنها شکل اشتراک این باشد که کسانی به سوی یکدیگر راه می یابند که از سر چشمه ای یکسان شهامت می گیرند،

 بی آنکه در اوهام زندگی کنند.     مانس اشپربر

h1

پا ورقی

ژانویه 9, 2007

 من خوابم می آید و از آن شب هاست که بخوابم، ساعت به ساعت بیدار می شوم چراغ بالای سرم را روشن یا خاموش می کنم. چشمهام می سوزد سرم منگ است.

 ازچه می گویند این دوتا؟ چرا من یادم نمی آید؟ این همه آدم چرا از جلوی من رد می شوند و من نمی بینمشان؟ پس عبدی چرا این جاست؟ چرا لبخند می زند؟ چرا تکانه های یک نواخت دست وسرش به نظرم خنده دار می آید، سینه می زند؟ جهان زنده است، چه کسی مرده است؟ من آن وقت کجا بوده ام؟

خوابم و بیدار، من شقه شقه می شوم تا حالیشان کنم که نمی فهمم چه می گویند نشانه های این زبان را نمی شناسم، حتی نمی توانم جایم را پیدا کنم و دوباره بنشینم. عبدی می فهمد لابد که لبخند می زند چرا من این قدر بدجنسم که خودم را به نفهمی می زنم؟

بیدارم و خواب، چنگ می زنم گوشه ی کاپشن عبدی را می چسبم و ضجه می زنم  که من را برگرداند ایران، من این جا لالم و کر. و کور می شوم تا می رسم به چراغ های پر نور سر چهارراه ها. نمی دانم چه کسی زیرم گرفته است که این قدر کوفته است تمام تنم.

 بیدارِ بیدارم.

» عبدی من میرم بخوابم»

» شب به خیر»

 تا برسم به اتاق خواب، جانم بالا می آید انگار یک فرسخ راه ست و پراز سنگلاخ.

 با چشم بند توی مینی بوسی هستم که نمی دانم دارد به کجا می رود و بقیه کیستند.

یادم نمی آید دیگر. نمی خواهم یادم بیاید، آن وقتها را فقط من نساخته بودم.

آن وقتها کِی تمام شد و ماند لبخند های عبدی که هر کدامشان می خواهد چیزی، کسی، جایی را به یادم بیاورد؟ دستم را به زحمت دراز می کنم و چراغ خواب را روشن می کنم.

 اگر جهان نیامده بود کِی یادم می آمد که پاهایم شل بودند، دلم نمی خواست کسی بیاید دیدنم، خودم می دانستم چرا ملاقاتی دارم، ولی از همه جلو زدم و خودم را رساندم همان جا ، همان وقت، تلخ خندِ عبدی آن ور میله ها منتظر من بود.

» سلام » سرم را انداختم پایین و جواب ندادم. دوباره » سلام » هیچ نگفتم.

از توی گوشی راه گرفت خنده اش، صداش رسید به من که کج و کوله و خط خطی روی یک دیوار زرد وا داده بودم و درب و داغان نوشته بودم جهان. گفت» جهان رفت » گوشی افتاد از دستم. دستم می گیرد به سیم چراغ خواب و می افتد خودش خاموش می شود.

 خاک بر سرت جهان که نفهمیدی و رفتی سرِ قرار سوخته، خاک بر سرمن که به عبدی گفتم من او را گفته ام. همان وقت نگاه کردم به عبدی، از همان لبخندها زد که برای همیشه یادم ماند…..

h1

پا ورقی

ژانویه 2, 2007

عبدی که می نشیند کنارم، همه چیز تمام می شود من دوباره بزرگ می شوم، چاق می شوم، بچه دار می شوم و به نظرم باید بلند شوم و بروم پیِ کارم.

 لبخند عبدی من را بد جنس هم می کند.

 سردم است، بلند می شوم که پنجره ها را ببندم، بوی سیگار دیگر نمی آید عبدی دستم را می گیرد و می نشانَدم، خودش می نشیند میان ما.

 » بهش گفتی اسمت چیه توی اون یکی پاسپورتت ؟ «

» زیاد هم فرق نمی کنه، جان یا جهان، فرق می کنه؟ «

عبدی جواب نمی دهد، می رود گوشه ی هال، من همان جا با فاصله از جهان می نشینم، جهان خودش را می کشاند کنار من.

» چیه؟ یعنی عصبانیه؟ «

جواب نمی دهم پا می شود پنجره را ببندد نگاهم می افتد به شانه های پهنش دلم می خواهد محکم بکوبم پشتش.

عبدی مشروب نمی خورد، سیگار نمی کشد، ورق بازی نمی کند، تنها بازیی که باهم می کنیم، تخته نرد است شطرنج را هم دوست ندارد. دو تا لیوان درست کرده است یکی را می گذارد روی میز، جلوی جهان و یکی را می دهد دست من، می داند نه نمی گویم، لیوانش را دوست ندارم سه گوش است، دسته هم ندارد، درست جا نمی گیرد توی دستهام. مزمزه می کنم، همان است که می خواهم، تلخ با ته مزه ی ترش و شیرین. نگاه می کنم به لیوان جهان، بیرنگ است و مال من به لیمویی می زند. عبدی دوباره لبخند می زند و می نشیند. من اهل پذیرایی کردن و شام و این چیزها نیستم. ناهار همه چیزش با من است شب چه مهمان باشد، چه تنها باشیم به من ربطی ندارد خودم شام نمی خورم. عبدی لقمه می گیرد و می گذارد توی دهانم، دستش را دور شانه هام حلقه می کند از نگاه جهان خجالت می کشم دستم را می گذارم روی دست عبدی.

» عبدی، بسه، مرسی «

» دیگه سردت نیست؟ «

» نع! عبدی، مرسی «

رو می کند به جهان و شروع می کند به گفتن از همان وقت هایی که من دوست ندارم به یاد بیاورم. لیوانم را می برم نزدیک دهانم و کم کم می خورم  و کناره می گیرم از هر دویشان. عبدی لبخند روی لبهاش بازی می کند، حرف می زند، از من می پرسد، از جهان می پرسد می خندد، نمی خندد بد جنس می شوم، مهربان می شوم، دوستش دارم، ندارم، دستش را می گیرم؟ نه نمی گیرم. جهان نصف لیوان دومش را هم خالی کرده است دلم سیگار می خواهد، نمی خواهم جلوی عبدی بکشم از جایم بلند می شوم به نظرم صورت جهان سرخ شده است، چشمها یش هم همین طورو هیچ شباهتی به پسرک هجده ساله ی آن و قتها ندارد بیشتر شکل همان کارگر شهرداری ست که وقتی پول می گیرد، لپ های سرخش تکان می خورند سرش را پایین می اندازد و می گوید » خیلی ممنون، حاج خانوم » و من همان قدر حرص می خورم که آن وقتها جهان، آبجی آبجی می کرد.

 عبدی هنوز دارد می خندد دست می کشم روی گونه هام، بقیه ی لیوانم را آرام خالی می کنم توی گلدان کنار میز دوباره می نشینم و می گیرمش لای دست هام و باهاش بازی می کنم امشب از آن شب هاست که عبدی زود نمی رود بخوابد ظهر حسابی خوابیده ست و از آن شب هاست که…..