پا ورقی ام دارد کم کم خودش را می ریزد توی قالب یک داستان کوتاه. دلم نمی خواهد به کسی بگویم که بعدش چه می شود و اسمش چیست و الکی حرفش را بزنم. مثل زایمانِ قدیمی ها که نمی دانستند بچه شان دختر ست یا پسر؟ سالم است یا نه؟ آن ها که آن جوری زاییده اند می دانند من چه می کشم و چه قدر دلم می خواهد وقتش برسد، دردهایم جایشان را بدهند به رخوت و سستی ، چشمهام مست و گوشهایم کمی، فقط کمی بشنوند که نه سر خوشی ام را از دست بدهم و نه گنگ باشم و هر آن چه در آن لحظه هست در خدمت شنیدن صدایی مطمئن باشد که به من می گوید» خوب است، سالم است»
شاید حرف زدن از زایمان، از داستان که خودش حادثه ی عجیبی ست و روزمرگی «این وقت ها» که حسی پردوام و تجربه شده وا می داردَت که بپنداری دنیا دارد روی سرت، سقف خانه ات، تمامی هستی ات خراب می شود، به نظر احمقانه بیاید ولی من به شدت دارم زندگی می کنم با روزمرگی هام. و حسابی احمقم و هی می خوابم، می خوابم و خواب می بینم و دوست ندارم از جایم بلند شوم تا کوچک ترین ذره های جا مانده پشت پلکهام از دیدارآخر و هر آنچه در سکوت می شنوم را، به هم ببافم وبشود خیال، که چه قدر خوش بافتند و رنگ به رنگ این وقتها.
آن هایی که هندسه ی ترسیمی رقومی می دانند، وقتی، شده است که نقطه ای را فرض کرده اند و همان جور با نگاه داشتن آن نقطه درفضا و فرضِِ دوباره ی نقطه ای دیگر و باز همان جور معلق نگه داشتنش و پیاپی فرض کردن نقاط دیگر و اتصال نا دیدنی شان به هم، در چنبره ی این تنیدگی، دست و پا زده اند، چنگ زده اند و درگیرِ ساخته بافته های خودشان هم شده اند و مزه اش را هم می دانند. برای من شده است که توانسته ام تارهای فرضیِ خیالم را جوری جا به جا کنم که شکل خود ساخته ام از هم نپاشد و بیرون بیایم از درهم تنیدگیشان و از بالا و پایین نگاهش کنم و آن وقت چه قدر مزه می دهد؟ آن هایی که می توانند زیاد به هم ببافند و باهاشان بازی کنند، می دانند. من این روزها این جوری ام. یا غلت می زنم لای خواب هام یا بیدارِ بیدار لای یک خواب را کنار می زنم و بیرون می پرم و فقط نگاه می کنم. و شب ها می خوابم با کتاب، که همیشه فقط لذت و رخوت نیست گاهی درد هم دارد که امانم را می بُرد و لذت پایش هیچ می شود و می ماند درد، درد ماندگار در جاییت که کمتر می شود به کسی گفت و شاید هم هیچ وقت به هیچ کس نگویی اش.
کتابِ» قطره اشکی در اقیانوس» برای من این جوری ست وقتی می خوانمش، حالا البته به جوانیِ سال هزار و سیصد و شصت و شش نیستم که اول بار خواندمش و لذتش بیشتر از دردش بود، حالا فقط دردم می آید آن قدر که به خودم می پیچم و دلم می خواهد بالا بیاورم و انگشت می اندازم تهِ حلقم و دوباره بالا می آورم: کارسازمانی، تشکیلات، هدف، تاکتیک، استراتژی، رفیق، برادر، هیچ، همه، انتقاد از خود، قرارِ فردا، درون گروهی، جلسه، فردای توده ها، لنین، استالین، تروتسکی، مائو، رویزیونیست، اعلام موضع، خروشچف، گورباچف، چوئن لای، دیوار چین، میدانِ تیان آن مِن، و نفسم می برد.
و بخوانید حتما» قطره اشکی در اقیانوس» مانس اشپربر را با ترجمه ی روشنک داریوش. و اینهم سخنی درباره ی نویسنده از زبان روشنک داریوش:
زندگی اشپربر را شاید بشود بهتر از هر چیز با تمثیلی از زبان خودش بیان کرد و این تمثیلی است که در اکثر کتابهای خود بدان اشاره می کند.
» سخن از پلی می گوید که وجود ندارد، ولی تکه به تکه، با گامهای کسی که جرات می کند پایش را روی پرتگاه بگذارد، ساخته می شود. شاید این پل هرگز به طرف مقابل، که آنهم چه بسا سرابی بیش نباشد نرسد؛ انسانی در حال( شدن ) که هرگز به کمال نمی رسد، بر پلی که به درازنای شهامت اوست پیش می رود. چنین است سرنوشت قهرمانها و نا قهرمانهای آثار من.»
مانس اشپربر در مقدمه ی کتابش می نویسد:……نخستین بخشهای این رمان، در زمستان هزار و نهصد و چهل نوشته شد- در قلب» عصر تحقیر». من همچون رهنوردی تنها که در شبی تیره گم شده باشد و با خود آواز بخواند یا سخن بگوید، می نوشتم. از اوان جوانی در برابر وسوسه ی نویسندگی مقاومت کرده بودم، ولی این بار تسلیم شدم، چون ننوشتن سخت تر از نوشتن شده بود.
به فکر انتشارش نمی شد بود- احتمالش هم زیاد نبود که مردی که آن وقت سی و پنج سال داشت، از جنگ جان سالم به در برد. اما هنوز ذخیره ی دفتر باقی بود، جوهر هم به اندازه ی کافی بود. صفحه پشت صفحه سیاه کردم- نه برای باز یافتن زمان از دست رفته، بلکه برای زنده کردن امیدهایی که در این میان برباد رفته بودند و برای باز یافتن مفاهیم آن ها » برای درک موجود زنده باید دانست مرده های او کیستند. نیز باید دانست که آرزوهایش چگونه پایان یافته اند. آیا به آرامی ناپدید شده اند یا اینکه کشته شده اند. از خطوط چهره دقیقتر، باید آثار زخم درونی غفلت را شناخت » این را یکی از قهرمانان این رمان می گوید.
…… این رمان سه کتابی، فقط به ظاهر، یک پایان دارد؛ البته یک نتیجه ی اخلاقیِ تسلی بخش هم کم دارد.
نویسنده نیز چون بسیاری از نویسندگان متقدم، تنها یک چیز برای عرضه به خوانندگانش دارد- شریک کردنشان در تنهایی خود.
شاید تنها شکل اشتراک این باشد که کسانی به سوی یکدیگر راه می یابند که از سر چشمه ای یکسان شهامت می گیرند،
بی آنکه در اوهام زندگی کنند. مانس اشپربر