Archive for نوامبر 2007

h1

داستان

نوامبر 26, 2007

برای ابرام ِ نازنین

کاغذ

1

کاغذ سفید است، آ چهار ولی کوچک و بزرگ می شود توی دستم، نفس که می کِشَم تکان می خورَد، خورشید که باشد سایه می اندازد رویم، بعد چشمهام نور را می گیرند از پشتش و گرم می شوم.

توی ساحل دراز کشیده ام و آب را خودم می توانم کم و زیاد کنم. شیر آبی هست بالای سرم که دستم بهش می رسد. آب روی من می سُرد و بالا و پایین می رود. یک دستم کرخت افتاده است روی شن های ساحل و کاغذ سفید را با دست دیگرم بالا گرفته ام.

خوابیده ام، اما همه جا را می بینم: پس ِگردن سفید دخترم که پشت میز کامپیوتر نشسته، تق تقش را هم می شنوم که چه بخواهد بنویسد، بلند، تند، عصبانی یا آرام است. ماسه های زیر بدن لُختم را هم می بینم، آن قدر خوب اند که رویشان خوابیده ام و حسشان نمی کنم و جوری اند که آب را انگار بخواهند تصفیه کنند به خود می کشند. رهایم توی آب، آبی که با رفتن و آمدن هایش شفاف و شفاف تر می شود. روی یکی یکی اعضای بدنم را با تمرکز از بالا به پایین کاغذ می کشم، چشمم روی کاغذ می لغزد:

تو مستی، تو همیشه مستی، تو همیشه مست بوده ای.

دستم را دراز می کنم و شیر آب را باز می کنم تا دوباره بالا بیاید و من پیدا نباشم، کاغذ را کجا بگذارم؟ رهایم نمی کند.

ساحل کنار چهار راهی است که صبح شلوغ بود و من به سختی خودم را نجات داده بودم از آن همه ولوله. مردی پریده بود جلوی ماشینم، نتوانست خودش را به ماشین سیاهِ شماره شده ی جایی که من نمی شناختم- که قبلا تو آن جا بودی- برساند.

به کف پاهایم رسیده ام. دستم نمی رسد، نیم خیز می شوم که تمامش کنم، لُخت بودنم را می فهمم. نگاه های افسر سر چها راه از رویم می گذرد. مردی لباس چهارخانه پوشیده و پُشتش به من است سرِ کارش می رود و یک دسته کاغذ سفید دستش است. از آب بیرون می آیم، دیگر لُخت نیستم ولی حتما خلافی کرده ام که افسر سر چها راه به من اشاره می کند، سوت می زند، جلو می روم و کاغذ را با دو دستم بالا می گیرم، خیره نگاهم می کند و بعد به من اطمینان می دهد که آن مرد را زیر نگرفته ام. مانتو و روسری ندارم ولی نمی ترسم. راه می افتم و می روم و دوباره به جایی می رسم که قبلا هم نوشته ام:

تو مستی، تو همیشه مستی، تو همیشه مست بوده ای.

پشت میز کامپیوتر می نشینم، از کامپیوتر هم نمی ترسم، کاری ندارد، دکمه اش را می زنم همانطور که دخترم برایم علامت زده و یادداشت گذاشته که » مادرِ من از قُرمه سبزی درست کردن هم راحت تر است این دکمه را بزنی صفحه ی سفید می آید، آن دکمه را بزنی آن یکی می آید. ولی شک دارم بتوانی چاشنیِ مخصوص خودت را که آن قدر می سوزانَد قاطی اش کنی، بعد شروع می کنی و ایمیل می فرستی.»

می خواهم برای تو که تازه برای خودت لب تاپ خریده ای و از آن جا پُزش را داده ای بنویسم » دیگر نمی خواهم ادامه اش بدهم، یعنی نمی توانم، خیلی وقت است که نمی توانم. خدا حافظ شما.»

کاغذ را هم تا می کنم و می گذارم کنار میز.

گیج ِخوابم ولی باید این ها را همین حالا بنویسم. روی میز را دستمال می کشم، کف آشپز خانه را جارو می زنم، گلدان ها را آب می دهم. وسواس به جانم افتاده ست، چند تا لکه کف آشپزخانه ست، ندیده می گیرم. باید همه ی این چیزهایی را که ته ذهنم رسوب کرده بیرون بریزم و یک جوری بنویسمشان.

حالا که راضی شده ام، نشسته ام، چای برای خودم ریخته ام و سیگارم را هم روشن کرده ام، دستم به کامپیوتر نمی رسد صفحه اش هم به سفیدی کاغذ نیست و دوباره یادم می آید که: تو مستی، تو همیشه مستی، تو همیشه مست بوده ای و من هم مستم. من وقتی مستم و نخورده هم مستم، سر حالم، می دانم چه می خواهم و چه نمی خواهم، کجای کارم غلط یا درست است ولی تو وقتی آن همه می خوری و مست می شوی، تازه کمی مثل خودت می شوی یا نمی دانم تظاهر می کنی که خودتی، تازه آن وقت مهربان می شوی و همه ی کارهای خوب را به نام خودت رقم می زنی و از راه دور، من می شوم همه ی آن چه تو از زندگی خواسته بودی. روی کاغذ برایم نامه می نویسی و وقتی بر می گردی قبل از این که دعوایمان بشود، می دهی که بخوانمش کاغذ را باز می کنم، سفید سفید است. نه، کاریکاتور محوی رویش تلو تلو می خورد. من هم آن قدر مستم که رویش بالا می آورم.

2

من بودم تو بودی. نه، من بودم و تو نبودی. یا تو بودی و من نبودم ولی با هم بودیم و باید با هم تصمیم می گرفتیم که چه طور نگهش داریم. روی ترمزی که زیر پای تو نبود، زدی و دنبال ترمز دستی هم گشتی و داد زدی نگه دار، ترمز کن، می زنیم بهش. تو نمی گذاشتی که من بخواهم ماشین بایستد و من نمی خواستم که بگذاری که من ترمز کنم. در را باز کردم و فرار کردم نه یک بار شاید به شمارش خواستن ها و نخواستن هایم. بعد از جایی سر در آوردم. عرشه ی کشتی بود؟ هواپیما بود؟ یا توی اتوبوس… ترسیدم. سنگینیِ پلکهایم را حس کردم و سفیدیِ کاغذ را پشتشان و ذرّه ای کوچک که هی بزرگ می شد یا مثل ژله جمع می شد و از کاغذ بیرون می ریخت، رهایم نمی کرد، من از کم و زیاد شدن حجمش می ترسم. نه خوب است و نه بد. فقط طوری است که نمی نوانم بگویمش، من این لحظه را که نمی دانم چرا ساخته می شود، نمی خواهم.

چشم هایم را که باز کردم به زحمت، دستت را از روی شانه ام تکاندم، فشار دستت من را آن ذرّه ی کوچک می کرد. دوباره پلک هایم روی هم می افتند. کاغذ را از روی پلکم بر می داری، با آن کشتی می سازی سوار می شویم باهم، آب کم است کشتی مان تکان نمی خورد حالا هواپیما درست می کنی اتاقمان جا برای پرواز ندارد. تصویر ماشین ِسیاه روی کاغذ است زیر پایم می گذاری رنگ ماشین را دوست ندارم ماشین شماره شده ی آن جا سیاه بود. راستی تو چرا وقتی من از ساحل برمی گشتم پریدی جلوی ماشین.

تو دیگر نمی رسی، می دانم.

از جایم بلند می شوم. یاد داشت گذاشته ای: » به من تلفن کن. » گیر می دهی، به همه چیز گیر می دهی، تلفن نکنم خودت زنگ می زنی روزی شصت دفعه و گله می کنی. حرف بزنم گیر می دهی، نزنم یادداشت می گذاری. امروز حالت گرفته است می دانم. تازه از مسافرت آمده ای، از در وارد نشده شروع می کنی: بچه ها کجایند؟ این کجاست؟ آن کجاست؟ ناهار خوردین؟ خوب است! شیرینی نداریم؟ هیچ کس غیر از من توی این خانه شیرینی نمی خورد؟ نه! حالا که نمی خواهم، کنترل تلویزیون را کجا بردید؟ هنوز جایش معلوم نیست؟

امشب کجا برویم؟ نمی رویم؟ نه، من می خواهم زود بخوابم، خوب باشد، می رویم.

می خواهم اخبار گوش کنم دستم به کنترل تلویزیون نرسیده، می گویی» هنوز پنج دقیقه مانده است» فقط نگاهت می کنم، پنج دقیقه؟ به چی؟ دنبال روزنامه می گردم. می گویی» چرا دور خودت می چرخی؟ نوی اتاق من است الان می خواهم بخوانم»

باید تلفن بزنم به مادرم، دو تا گوشی ِ تلفن دستِ توست.

یاد کاغذ سفید می افتم باید همان جایی باشد که دیشب بود، دست نخورده و سفید. وقتی من بیدارم دستت به این کاغذ نمی رسد بَرَش می دارم طرح هزار پای دستت را که هر کدام چنگکی دارد و می تواند گیرم بدهد و من را از این لحظه به آن لحظه ببرد از رویش پاک می کنم و زیر بالش می گذارم. و چشمهایم را باز نگه می دارم.

3

تو خیلی سنگینی. سرت را روی شانه ام گذاشته ای و تعریف می کنی: چشم بندت را باز می کنند و روی سرت را با چیزی می پوشانند و با یکی رو به رویت می کنند. او را نمی بینی ولی صدایش را که می شناسی هیچ چیز را از ذهنت پاک نمی کنی عجب حافظه ای داری و از همین می ترسی. می دانی شرعا باید دو تا شاهد داشته باشی و تو منکر می شوی، می گویی نمی شناسمش. فریاد می زنند، شلاق می زنند و تو می گویی نه.

ملاقاتی داری. از پشت دو جداره ی شیشه ای، صدایت هنوز نمی دانم که از کجا می آید، خم و راست می شوم. نمی توانم از تو چشم بردارم، ببینم دیگران چه طور حرف می زنند. من هم مثل تو می ایستم. می پرسی چرا موهایت را کوتاه کرده ای، می خندم و می گویم» تا تو بیایی بلند شده است. خوبِ خوبی؟ » می گویی» خوبِ خوبِ خوبم » می فهمم چه می خواهی بگویی خیالم راحت می شود.

می توانم برایت نامه بنویسم، کاغذِ سفید نمی تواند آ چهار باشد. کوچک است، خیلی کوچک ولی سفیدِ سفیدِ سفید است به سفیدی ِ گونه هایت که زیر انبوهی از ریش بلند هر بار چنان می بوسمشان از پشت آن شیشه های شفاف، که رنگ می گیرد.

می آیم خانه. روی کاغذ سفید و کوچک فقط می توانم بپرسم هنوز خوب ِ خوبِ خوبی؟

سرت را که روی شانه ام گذاشته ای می بوسم، می بویم، سبک می شوی.

صدای گریه می آید با گریه های پسرکم نمی توانم کنار بیایم. می خواهی که من تو را بغل کنم. نمی توانم.

حامله ام، تا چشمم را روی هم می گذارم. پرده که کمی کنار برود یا همه ی چراغ ها که خاموش باشند می بینم که چند تایی ژ سه به دست از دیوار می ریزند پایین، من مثل همه ویار ندارم اما دلم شور می زند حالم به هم می خورد و داد می زنم. تا دستت را روی شکمم می گذاری رو به راه می شوم، خوابم می برد. تا صبح چند دفعه ی دیگر دستت به کمکم می آید.

فردایش از خیابان می خواهم رد بشوم، روسری ام عقب است، جوراب هایم نازک. یکی با چادر از کنارم می گذرد و نفرینم می کند: الهی زیر گِل بروی با اون شکمِ گنده ات! ذلیل بشوی… چشم هایم خشک شد گلویم درد گرفت. آمدم خانه و گریه کردم.

از همه چیز می ترسم. از ماشین ها، آدم ها و اصلا هر جانوری که به شکمم نگاه کند تهِ دلم می لرزد. نکند پسرکم را می خواهند زیرِ گِل کنند. و حتی از سفید نبودنِ کاغذهایی که تو به خانه می آوری، می ترسم.

در می زنند و می ریزند تو، دو نفرند و سه تا حکم دارند. خانه را زیر و رو می کنند و من که صدای کوبشِ قلبم از لگدهای پسرکم قوی تر شده ست به هم می ریزم، دو دستم را زیر شکمم می گیرم و زار می زنم. تو هستی و من. من را نمی خواهند. کاغذ ها را هم پیدا نمی کنند ولی تو را می برند. سرت را بر می گردانی اما من نگاهت نمی کنم. قرار نیست پسرکم بدون تو بیاید.

حالا گریه می کند، گریه می کند و تو عصبانی می شوی و داد می زنی سرش، ساعت دو و نیم شب ست. آرام می شود و تو دوباره سرت را روی سینه هایم می گذاری این بار سنگین تر شده ای و من حواسم به پسرکم ست، نکند دیگر گریه نکند، نکند دیگر شیر نخواهد، سینه هایم رگ کرده اند، نکند… با این همه وسواس حتما مریضم.

4

چشم هایم را که باز می کنم پسرم صدایم می زند » پدر این هفته هم نمی آید، تو که خواب بودی تلفن کرد.»

تو، راستی تو، کی اینقدر رفته ای که پاهایت به عقب بر نمی گردند و من سپیدیِ ِ گردن دخترم را از توی ساحل می بینم- وقتی دخترکم آمد هم ، تو نبودی- قبض جریمه افسر سرِ چهار راه را می بینم، صفحه ی کامپیوتر را که دیگر سفید نیست، می بینم و می دانم کاغذ آ چهار را در می آورم و دو باره می بینم که تو مستی، تو همیشه… نه این تو نیستی. شاید من تو را زیر گرفته باشم.

h1

بخوابیم فقط.

نوامبر 13, 2007

سرش را تکیه داد به پشتیِ صندلی، از گوشه‌ی چشم نگاه کرد به چرخ های صندلیِ زن، چوب را گرفت دست راستش، بلند شد صندلی اش را کشید کنارش، سیگار را گرفت از لای انگشتها‌ش. قفل صندلی را باز کرد و راهش انداخت تا دم پنجره.

» خودت چی فکر می کنی؟ » زن دو تا دستها‌ش را چفت کرد به هم، گذاشت روی زانوش.

» شاید بیاید.»

سیگار را توی گلدانِ کنار پنجره انداخت چوب را داد دست چپش، پرده را کنار زد خم شد بیرون را نگاه کرد

» شاید هم نیاید.»

آفتاب هنوز بود، اول روی چمن های گوشه ی پارک، بعد از روی شش ضلعی های کنار استخر چرخیده بود تا رسیده بود پشت پنجره. پرده را کشید. رفت سیگار زن را آورد چوب را گذاشت کنار صندلی اش و گفت:

» بلند شو چند قدمی راه برو؟ «

» راه برویم که چه بشود؟ بنشینیم که چه بشود؟ بخوابیم فقط «

مرد لای پرده را کمی کنار زد و دوباره نگاه کرد. زن نیم خیز شد.

» هنوز همان جاست، نه؟ پیر شده است؟ «

مرد پرده را انداخت، آمد بالای سرِ زن، دست کرد لای موهاش که نه سفید بود نه سیاه، دست کشید به نرمه ی گوشش، موها یش را جمع کرد و لبهایش را خواباند پس گردن زن.

» نه، نکن، برویم بخوابیم، و خواب ببینیم»

مرد خودش را کنار کشید سیگار روشن کرد و گذاشت لای انگشت های زن.

» آره بخوابیم، خوابی که خواب باشد نه از آن خواب های سبک و بی سر و ته که هیچ وقت یادمان نیاید»

مرد سیگار را گرفت از دست زن، خیسی فیلتر را با دستش پاک کرد تکاندش توی گلدان و دوباره گذاشت لای انگشت هاش.

» چه خوب شد که دیگر کنار هم نمی خوابیم، هر کدام برای خودمان سیر می خوابیم و خوابِ خودمان را می بینیم. توی خوابِ تو، هنوز موهایش سیاه است؟ «

مرد می نشیند روی صندلی ِ خودش، دستهاش می لرزند شقیقه هایش را می مالد و چشمهایش را می بندد.

چشم که می بندد، زن دور می شود دور و دورتر. و مرد که سنگین و رها می شود روی صندلی، دوباره می آید می نشیند روی نیمکت پارک، گرمکن را روی پاهایش جا به جا می کند کاغذ هایش را جمع می کند و می گذارد توی کیفش کتاب را هم می بندد. مرد دور سوم را هم دویده، پا به پا می شود و دستهاش را بالای سرش می کشد و بعد با صدای بلند هوا را بیرون می دهد و دست هاش را رها می کند و می گوید:

» به کجایش رسیدی؟ عمر نوح بیشتر است یا زنش؟ «

دراز می کشد روی چمن، پاهایش را می گذارد روی نیمکت، دو دستش را می گذارد زیر سرش و با عضلات سفتِ شکمش خودش را بالا می کشد و می شمارد. صدو بیست و پنج، صد بیست و شش، صد و نود و نه و نفسش بالا نمی آید تا بگوید دویست. زن می گوید:

» این جا ننوشته، کلاغی که نوح می فرستد تا برایش خبر بیاورد هیچوقت بر نمی گردد؟»

مرد بلند می شود گردنش را به چپ و راست می چرخاند نفس عمیق می کشد. گرمکن را از زن می گیرد و می پوشد. سوئیچ ماشین را از جیب گرمکن بیرون می کشد می گوید برویم دیر می شود.

» هیچ چیز نمی خواهی بگویی، نه؟»

مرد، سنگین نفس می کشد و با چشمهای بسته فقط گوش می کند. و زن دوباره نزدیک شده است و چوب را برداشته و کم کم دارد به او می رسد به در می کوبند. خودش است آمده است دوباره می کوبند به در، باید زن را بغل کند و بگذاردش توی صندلی اش و چرخ هایش را قفل کند چوب دستی را بگیرد ازش و بگذارد کنار صندلی خودش. باید نگذارد بقیه اش را بگوید باید دلش نسوزد برایش وقتی آن جور فلج می افتد توی صندلی و پرت و پلا می گوید باید برود پایین توی همان پارک و به مردی که زن خیال می کند پیر شده است بگوید گورش را گم کند و برود روی لاشه ی بقیه چنگ بزند. صدای زن نزدیک و نزدیک تر می شود.

» هیچ نمی گویی؟ نگو ولی کلاغ را که دیدی، همان پایین نشسته بود. «

مرد دستهایش را تکان می دهد و می خواهد دراز کند تا چوب را بگیرد از دست زن، نمی شود، خوابش می آید.

زن دوباره می نشیند روی نیمکت، توی یک دستش چوب ست و کتاب را با دست دیگرش باز می کند و می خواند.

» نشسته بودیم توی کشتی، باران تمامی نداشت باد آمد طوفان شد روز چندم از صد و نود و چندم عمرمان بود، چه خوب که بچه نداشتیم. مثل همه، جفت جفت سوایمان کرده بودند. من کنار پنجره نشسته بودم سردرد داشتم و هی بالا می آوردم، به تو که جفتِ من بودی گفته بودند هدایت کشتی با تو و تو بودی که اول او را فرستادی که ببیند جایی هست، جزیره ای یا خشکیی که نجات پیدا کنیم»

مرد نمی داند که حالا، توی خوابِ خودش است یا زن دارد تعریف می کند.

» ما را سوار کشتی کرده بودند نه برای من و تو نه برای هیچ جنبنده ای، ما بهانه ای شدیم برای بقای دیگران»

نفس های مرد آرام می شود، تند می شود، پلک می زند دهانش را به هر طرف می چرخاند باید بیدار شود و کتاب را هم از دست زن بگیرد دست و پا می زند، چشمهایش باز می ماند، نفس نمی کشد و فقط خواب می بیند.

» باور کنی یا نه؟ خودش است. مرده باشد یا نه دارد می کوبد به در. باور کنی یا نه کلاغی که تو فرستاده بودی، روی لاشه ها ننشسته ست

هنوز.»