کی ما را داد به باخت؟ کی ما را فروخت به یک پول سیاه؟ تو را به سلطان ابراهیم کی بوده؟
» کی ما را داد به باخت» نویسنده: فرهاد کشوری
کتاب، این جوری شروع می شود و با همین سوال های بی جوابِ مزمن تمام می شود و من که خواب ازسرم پریده است یک بار دیگر به کتاب شب طولانیِ موسا هم سرک می کشم و تکلیفم با خودم روشن تر می شود خیلی خوشم آمده است! و دست کم برای خودم روشن است که چرا. ساده ترین چیزی که نظرم را گرفته، این است: فضاهایی را برایم می سازد که روشن نیست رنگی نیست سیاه یا سفید هم نیست. آدم هاش به جای فقیر و غنی، شیک یا دهاتی، امروزی یا سنتی، فرهنگ دارند واین فرهنگ که از قضا بومی هم هست، حامله ی هزار جور ارزش و ضد ارزش نیست و فقر و بدبختی هم ارزش نیست، مبارزه ی سندیکایی و سنتی و… هم ارزش نیست و برای من که همیشه می گویم گور پدر ارزش، باید اول ببینیم چی هست از کجا آمده و بعد ببینیم می اَرزد به جدال برای داشتن یا نداشتنش. این رمان به من می نمایاند که چی، کجاست. راه می روم و نگاهم به آینه که می افتد سر تا پای خودم را می بینم و خیره می شوم به جایی شاید پشت آینه و هی می پرسم، از خودم می پرسم کی ما را داد به …ا؟
می گذا رمش یک جایی و می دانم، دلم که بخواهدش راحت پیدایش می کنم و یک بار دیگر می روم سراغِ کتاب ِ» باز اندیشیِ زبان فارسی» نویسنده: داریوش آشوری که شاید کمتر کتاب آموزشیی باشد که این جوری تا آخرش یک سره خواندم و دلم می خواست جوری باهاش در آمیزم که هرگز یادم نرود و غلط اضافی نکنم موقع نوشتن و دوباره بعد از سال ها، مجبور شدم کتابِ» دستور زبان فارسی» پنج استاد را نگاه کنم و بعد غلط ننویسیم ِ ابوالحسن نجفی و ….. یاد خواندن متون کهنِ فارسی توی کلاس های داستان نویسیِ بنیاد گلشیری را هم همیشه تر و تازه نگه داشته ام و گاه و بیگاه دمی به خمره می زنم.
کتابِ آداب بی قراری نویسنده: یعقوب یاد علی را هم با دلتنگی برای در بند بودن نویسنده اش دو باره شاید هم سه باره خواندم انگار وظیفه ام بود و تنها کاری که می توانستم بکنم این بود و بعد فکر کردم چه خوب که کتاب» آب، خاک، آتش، باد » مجوز نگرفت. یک مشت شخصیت داستانی که هیچ ربط شرعی به هم نداشته باشتد نه صیغه نه عقد و ازدواج نه خواهر برادری و نه پدر دختری، گُه می خورند که بدون نشان دادنِ مدارکی مثل قباله و شناسنامه می آیند به ذهن ضعیفه ای که من باشم. خدایا توبه. یکی از مواردی که مثلا باید حذف می شد و داستان زیر بار نمی رفت این بود که راوی خواب می بیند فقط خواب می بیند که لُخت است یعنی مانتو و روسری ندارد و هیچ نمی ترسد یا مورد دیگر وقتی است که راوی لَخت و رها دراز کشیده است ولی باز بین ارشاد لُخت و رها خوانده است پس باید حذف شود یا داستانی که راویِ زن از مردی که مسلمان نیست خوشش آمده است و…. شما بودید بی خیال کتاب نمی شدید؟
آشوب به پا کرده ام برای خودم و دست و پا می زنم که به یک جایی برسم و رها شوم. وقتی سایت دوات بخشِ نقد و نظر خوانندگان رمان «وردی که بره ها می خوانند» را گذاشت خیلی به من چسبید کم دیده بودم کسی از این جور کارها بکند. هر چند با خواندن بعضی شان دل آشوبه ام بیشتر می شود و انگار هر چه به رضا قاسمی به عنوان نویسنده اش می گویند به من هم می گویند.و دلم می خواهد دوباره و دوباره بخوانمش و برای خودم باز نویسی اش کنم ببینم اگر من می خواستم این را بنویسم چه جوری می نوشتم.
جن نامه را هم پرینت گرفته ام و همان جور که توی سایت بنیاد گلشیری بود بخش بخش سیمی کرده ام ولی نمی دانم چرا تا چند صفحه اش را می خوانم مثل جن بو داده از دستم در می رود و می رود یک جایی و دلم نمی خواهد بروم سراغش. باورم نمی شود کاری باشد از گلشیری و من نتوانم بخوانمش و به جایش هی از این کتاب به آن کتاب کنم و دوباره بروم سراغِ جن نامه و باز من فرار کنم از یک طرف و کتاب از سویی دیگر. جن های توی کتاب با هیچ بسم الله ی رام نمی شوند یا شاید رمزشان عوض شده است.
» شنل پوش در مه» عدنان غریفی را که خوانده بودم پاک نمک گیر شده بودم از بس از نگاهش به همه چیز کیف کرده بودم و تا مجموعه داستانِ » چهار آپارتمان در تهران پارس» را دیدم دلم غنج زد.
خواندمش و اشتباه نکرده بودم خیلی دوستش دارم.