Archive for آوریل 2007

h1

خوابیدن با کتاب

آوریل 28, 2007

کی ما را داد به باخت؟ کی ما را فروخت به یک پول سیاه؟ تو را به سلطان ابراهیم کی بوده؟

» کی ما را داد به باخت»   نویسنده: فرهاد کشوری

کتاب، این جوری شروع می شود و با همین سوال های بی جوابِ مزمن تمام می شود و من که خواب ازسرم پریده است یک بار دیگر به کتاب شب طولانیِ موسا هم سرک می کشم و تکلیفم با خودم روشن تر می شود خیلی خوشم آمده است! و دست کم برای خودم روشن است که چرا. ساده ترین چیزی که نظرم را گرفته، این است: فضاهایی را برایم می سازد که روشن نیست رنگی نیست سیاه یا سفید هم نیست. آدم هاش به جای فقیر و غنی، شیک یا دهاتی، امروزی یا سنتی، فرهنگ دارند واین فرهنگ که از قضا بومی هم هست، حامله ی هزار جور ارزش و ضد ارزش نیست و فقر و بدبختی هم ارزش نیست، مبارزه ی سندیکایی و سنتی و… هم ارزش نیست و برای من که همیشه می گویم گور پدر ارزش، باید اول ببینیم چی هست از کجا آمده و بعد ببینیم می اَرزد به جدال برای داشتن یا نداشتنش. این رمان به من می نمایاند که چی، کجاست. راه می روم و نگاهم به آینه که می افتد سر تا پای خودم را می بینم و خیره می شوم به جایی شاید پشت آینه و هی می پرسم، از خودم می پرسم  کی ما را داد به …ا؟

می گذا رمش یک جایی و می دانم، دلم که بخواهدش راحت پیدایش می کنم و یک بار دیگر می روم سراغِ کتاب ِ» باز اندیشیِ زبان فارسی» نویسنده: داریوش آشوری  که شاید کمتر کتاب آموزشیی باشد که این جوری تا آخرش یک سره خواندم و دلم می خواست جوری باهاش در آمیزم که هرگز یادم نرود و غلط اضافی نکنم موقع نوشتن و دوباره بعد از سال ها، مجبور شدم کتابِ» دستور زبان فارسی» پنج استاد را نگاه کنم و بعد غلط ننویسیم ِ ابوالحسن نجفی و  ….. یاد خواندن متون کهنِ فارسی  توی کلاس های داستان نویسیِ بنیاد گلشیری را هم همیشه تر و تازه نگه داشته ام و گاه و بیگاه دمی به خمره می زنم.

کتابِ آداب بی قراری نویسنده: یعقوب یاد علی را هم با دلتنگی برای در بند بودن نویسنده اش دو باره شاید هم سه باره خواندم انگار وظیفه ام بود و تنها کاری که می توانستم بکنم این بود و بعد فکر کردم چه خوب که کتاب» آب، خاک، آتش، باد » مجوز نگرفت. یک مشت شخصیت داستانی که هیچ ربط شرعی به هم نداشته باشتد نه صیغه نه عقد و ازدواج نه خواهر برادری و نه پدر دختری، گُه می خورند که بدون نشان دادنِ مدارکی مثل قباله و شناسنامه می آیند به ذهن ضعیفه ای که من باشم. خدایا توبه. یکی از مواردی که مثلا باید حذف می شد و داستان  زیر بار نمی رفت این بود که راوی خواب می بیند فقط خواب می بیند که لُخت است یعنی مانتو و روسری ندارد و هیچ نمی ترسد یا مورد دیگر وقتی است که راوی لَخت و رها دراز کشیده است ولی باز بین ارشاد لُخت و رها خوانده است پس باید حذف شود یا داستانی که راویِ زن از مردی که مسلمان نیست خوشش آمده است و…. شما بودید بی خیال کتاب نمی شدید؟ 

 آشوب به پا کرده ام برای خودم و دست و پا می زنم که به یک جایی برسم و رها شوم. وقتی سایت دوات بخشِ نقد و نظر خوانندگان رمان «وردی که بره ها می خوانند» را گذاشت خیلی به من چسبید کم دیده بودم کسی از این جور کارها بکند. هر چند با خواندن بعضی شان دل آشوبه ام بیشتر می شود و انگار هر چه به رضا قاسمی به عنوان نویسنده اش می گویند به من هم می گویند.و دلم می خواهد دوباره و دوباره بخوانمش و برای خودم باز نویسی اش کنم ببینم اگر من می خواستم این را بنویسم چه جوری می نوشتم.

جن نامه را هم پرینت گرفته ام و همان جور که توی سایت بنیاد گلشیری بود بخش بخش سیمی کرده ام ولی نمی دانم چرا تا چند صفحه اش را می خوانم مثل جن بو داده از دستم در می رود و می رود یک جایی و دلم نمی خواهد بروم سراغش. باورم نمی شود کاری باشد از گلشیری و من نتوانم بخوانمش و به جایش هی از این کتاب به آن کتاب کنم و دوباره بروم سراغِ جن نامه و باز من فرار کنم از یک طرف و کتاب از سویی دیگر. جن های توی کتاب با هیچ بسم الله ی رام نمی شوند یا شاید رمزشان عوض شده است.

» شنل پوش در مه» عدنان غریفی را که خوانده بودم پاک نمک گیر شده بودم از بس از نگاهش به همه چیز کیف کرده بودم و تا مجموعه داستانِ » چهار آپارتمان در تهران پارس» را دیدم دلم غنج زد.

 خواندمش و اشتباه نکرده بودم خیلی دوستش دارم.

h1

…….

آوریل 18, 2007

اجرام که ساکنان این ایوانند

اسبابِ تردد خردمندانند

هان تا سرِ رشته ی خرد گم نکنی

کانان که مدبرند سرگردانند

خیام

چه جور در به درند این تکه ها که کنار نمی آیند با هم یک جا و نمی شوند چیزی که من می خواهم باشد. اصلا کجایند برگ برگِ آن چه من نوشته ام یا می خواهم بنویسم؟

***

گفته بودم که یک حفره هست بین صندلی هامان که به دلخواه چیده ام و من نمی دانم چه قدر گود است ولی هر چه من و تو و ما بگوییم ته نشین می شود تویش. وقتی این را درست کردم از بقیه ی بازی خوشم آمد و ادامه اش دادم.

***

توی این بازی، شما جلوتر نیایید بهتر است، حتی صندلی تان را جا به جا نکنید، اصلا این حفره با من. یا از رویش می پَرم یا دورش می زنم و یا به تنهایی پُرَش می کنم. خیلی هم سخت نیست فقط باید حواسم باشد که چیزهایی که من نمی گویم با چیزهایی که شما می شنوید، گره نخورند به هم و کلافی نشوند که پایین مان بکشد.

***

آن چه همه ی زندگی ست یا خیال می کنیم که زندگی ست، حقارتِ نهفته دربرآوردنِ همین نیاز های اولیه ست این که گرسنه ات می شود و نمی فهمی چه می خوری یا چه جور می خوری و یا وقتی که برای تداوم نفسهات پی ِهوا می گردی؛ وقتی هم هست، که سر ریزی و نمی توانی توی خودت نگه داری و گنجایش همه جایت تمام شده است و یا وقتی آنقدر تحریک شده ای، آگاه یا ناآگاه، که به هر جورش راضی می شوی. خوب این تازه، یعنی سلامتی، یعنی حداقل و حداکثر، توی تقریبا همه ی آدمها.

h1

من آنم که رستم بُوَد پهلوان یا خوانشی دیگر

آوریل 6, 2007

ماییم و می و مطرب و این کُنج خراب

جان و دل و جام و جامه پُر درد شراب

فارغ ز امیدِ رحمت و بیمِ عذاب

آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

خیام نیشابوری

ماییم دیگر، می شود گفت حالا که دوره ی بخوان بخوان ست و هر کسی دلش می خواهد خوانش ِ خودش را از هر چه خواندنی ست، می گوید و می نویسد مگر ما چه مرگمان ست که خوانش ِ خودمان را به دیگران نرسانیم؟ نه ما بخیلیم و نه از ارث و میراث فرهنگی مان چیزی کم می شود. ما ( منظورم خودمانیم یعنی آب، خاک، آتش، باد، فقط کمی هوا، یعنی بادِ همین وبلاگ، بَرِمان داشته و چند سانتی متر بنا به دلایلی بالاتر از سطح می پریم ) بله من هم که تازه مباحث نظری پر ملاطِ نقد خواننده محور را پشتِ سر گذاشته ام و شاید هم پشت گوش انداخته ام یک جورایی تنم به خارش افتاد که یک خوانش ِ خیلی ناب و نویی از رباعیات خیام داشته باشم.

خوانشی یکه و… آبگوشتی، بله باورتان نمی شود آبگوشتی، هم ملی ست هم سنتی و هم مدرنش، اگر شما بخواهید. نمی دانید چه قدر می چسبد که در یک آنی، ناب و لذت بخش، در این دنیای پر پیتزا و ساندویچ ، به کشف و شهود آبگوشتی برسید نه نمی دانید چه کیفی دارد این پست مدرنیسم. پرت و پلا می گویم؟ خوب باشد این هم نوعی خوانش و حقِ من خواننده ست. حالا که بحث تئوریکش را کردیم خودتان یک بار دیگر رباعی را بخوانید هر چی فهمیدید که هیچ وگرنه همه صبر می کنیم تا شاید یکی، جورِ دیگری خواند و به چاپ رساند.

تمرین:

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم

ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

پیاله را کاسه ی کوچکی بخوانید و این یعنی این که رخ یار را کم کم محو می بینید و بیشتر عکس خودتان ست که می آید و می رود و شما از دیدن ِ مدام خودتان هی مست و مست و خرمست می شوید و چه بسا دیگر بدون پیاله هم بتوانید ادامه بدهید یعنی تعلق خاطرتان را به پدیده ی پیاله از دست می دهید و شاید هم آن وقت دلتان بخواهد که خوانش مکرری داشته باشید از حافظِ بی خبر ز لذت شرب مدام تان و دوباره بخوانید و سر درِ محل مسکونی یا نان دانی ِتان با خطِ نستعلیق و حروف فنگلیش، درشت بنویسید:

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد ست

از چرندیات من گذشته، کاش پلنگ خانوم فیلتر نبود و همه می توانستند خوانشی امروزی و ماندگار به قدمت آدمیزاد، از متون کهن داشته باشند.

هر که، هر جور می خواهد بخواند من این شعرِ م.6.ب را وقتی می خوانم به قول بچه ها کف می کنم و معلق هم می زنم. عالی ست مهران ِ گُل، عالی و با… اجازه ات.

Friday, February 16, 2007

شعر – دريازده

دريازده ی تو در توهای خويشم

بر من بکوبيد ای موجهای غريب

ای معناهای دور

بر اين مقبره ی واژگان مرده

بکوب ای خدای، ای موج بزرگ فراموشی

از خويش به خويشم کش

دی 85
م.6.ب