Archive for جون 2008

h1

داستان ِ» جیم «

جون 22, 2008

حالا این جا ساعت دو شب است که باشد، می دانم آن جا اگر ساعت چهار صبحشان هم بود فرق نمی کرد میدان تقسیم و بیَ اوغلی (بیگ اوغلی) آتش می گرفت، اصلا استانبول می رفت رو هوا. وقتی برای پانصدمین سال فتح استانبول به دست فلان سلطان، آن جوری آتش بازی راه می اندازند برای تیم ملی شان که توی خانه ی ما هم آتش به پا کرده این وقت شب، که آرام نمی نشینند.

استانبول شهر شبانه روزی است بیَ اوغلی هیچ وقت صبح نمی شود به» جیم « گفتم : می دانی من خودم دوست دارم ساعت یازده- دوازده شب توی خانه ام باشم چراغ ها را خاموش- روشن نگه دارم و توی نور کم و زیاد برای خودم کمی، دکترها میزان چند اونسش را گفته اند من نمی دانم، تا یک سوم یک جام را پر کنم رنگ قرمزش را و لب تاب یا کتابم را بغل کنم و با این همه، سکوتِ بیرون از خانه، امنیت برقرار شده و تحمیلی ِ شب های تهران می ترسانَدم و نمی گذارد راحت بخوابم ولی توی استانبول نمی شود که از شب های میدان تقسیم و بی اوغلی بگذرم .به» جیم » گفتم: هیچ کس نمی تواند به زور بخوابد بعضی ها اهل خوابِ شب نیستند. من اگر بدانم یک جایی توی شهرم همه بیدارند زودتر خوابم می برد.

«جیم» می پرسد چند کیلومتر در ساعت؟ می گویم سه کیلومتر در نیم ساعت، یعنی با سرعت شش و نیم کیلومتر در ساعت در شیبِ نیم درجه ی دستگاهِ ترد میل. می گوید مانده است تا هشت کیلومتر در ساعت بدوی. می گویم این سرعت برای لِنگ های دراز تو خوب است من نمی توانم. ولی من این جا نمی توانم.

توی کوچه پس کوچه ها ی استانبول پا به پای جیم بالا و پایین می رفتم بی خستگی و پادرد و کمر درد.

روز اول «جیم «را زیاد نمی شناسم باورم نمی شود که باهاش راه بیایم » جیم» کتاب نمی خوانَد راکی هم می خورَد و من تا حالا باهاش تنهایی بیرون نرفته ام ولی همان روز اول خودم را می سپارم بهش و پا به پایش راه می افتم تا همه جا را نشانم بدهد چاره ای ندارم همسفرم نمی تواند همراه من باشد و من را می سپارد به» جیم». می گویم یک نقشه بگیریم می گوید من خودم نقشه ی متحرکم و راست می گوید و حالا هنوز باورم نمی شود که این قدر خوش گذشته باشد. که تمام تونل های پر از میخانه ی بیَ اوغلی را گشته باشم صدای ( زَکی مورِن) و( باریش مانچو) از تهِ یادهایم بیرون بیاید گرمی ِ صدای

( لیوانعلی) خَش دارشان کند و هر وقت من بیایم از خودم بیرون و بشنوم و ببینم » جیم» نشانم داده باشد که توی این راسته فقط راکی می خورند توی ردیف های بعد آبجو و آنطرف تر فقط شراب که حالا می دانم بهترینش شراب یاقوت است که همسفر من توی هواپیما با سه تا بطری ِ صد و هشتاد میلی اش مست کرد و من نزدیک بود رهایش کنم و برگردم. من از مستی می ترسم. روز دوم یا سوم دیگر «جیم» برایم هی ورق می خورَدو هر دفعه یک چیز و یک جا را نشانم می دهد. لابد هر کاری که زنش دوست دارد فکر می کند من هم دوست دارم می گوید برویم بازار، برویم موزه، برویم فروشگاه نقره فروشی، برویم کتابفروشی، و من می گویم ببین من همه ی این ها را دوست دارم ولی فقط برویم، فقط راه برویم می خواهم استانبول را دوباره کشف کنم می خواهم توی زنده بودن این ها، فراموش کنم دلمردگی و آرامش ِ بی خاصیتِ شب های تهران را. و می فهمد و دوباره ورق می خورَد برایم، می گوید توی تهرانی که حالا این شبهایش عزا دار چهارده و پانزده خرداد است ساندویچ فروشی کرده، مسافرکشی کرده، درس خوانده و پخته نا پخته راه پیدا کرده به استانبول و زندگی را ادامه داده و حالا این است… و کتاب را می خواهم چه کار؟ نو نقشه کدام است؟ وقتی من و» جیم «راه افتاده باشیم از توی بازاری در بشیکتاش و دور زده باشیم از عثمان بیَ و رسیده باشیم به نمی دانم کجا و من مات مانده باشم که چه طور اینهمه راه را پیاده طی کرده ایم و من خسته نشده باشم و این همه چیز یاد گرفته باشم و خوابم هم نیاید. کتاب هم نخواهم ولی کاش رویم می شد و می پرسیدم اورهان پاموک کجای استانبول زندگی می کند. «جیم» موسیقی راک را می شناسد نقاشی می داند عکاسی می داند ولی با کتاب میانه ی چندانی ندارد می گوید یکی می آید از دانمارک، اواسط آگوست که دوباره دور هم جمع می شویم که مثل خودت خوره ی کتاب است. پس من خوره دارم! و من هیچ چشم اندازی برای ماه آگوست ندارم.

» جیم » به ترکی ِ استانبولی یعنی جان، یعنی عزیز و برای من «جیم» حالا معنای دیگری دارد. » جیم » برای همه چیز ازت ممنونم.