Archive for سپتامبر 2008

h1

به یاد همه ی دیدارهای شیشه ای دهه ی 60

سپتامبر 19, 2008

درسته؟ این جوری باید بایستم؟ صدای من را می شنوی؟

….

چه کار کنم که صدای تو هم بیاید؟ نه نمی شنوم، چه می گوید؟ تا آخرش می ایستد آن جا؟

سلام، سلام

دوباره سلام چی شده بود؟

هیچی، باید آن دکمه را فشار می دادند تا ما بتوانیم با هم حرف بزنیم.

آهان، خودش هم همان جا می ماند؟

آره، نه، طوری هم نیست، اخم نکن چه طوری؟ خوبی؟

آره خوبم، همه خوبند، سلام رساندند. تو بگو چه کارها می کنی؟

من که این جا کاری نمی توانم بکنم فقط حالا می خورم و می خوابم و دعا می کنم.

سیگار به دستت رسید؟ لباس گرم،؟ دوا چی؟

نه!

نه؟ چرا ؟ گفتند که دیگر مشکلی نیست و می شود که برایت بفرستم.

طوری نیست لابد وقتش بشود، می دهند. راستی ریش این جوری به من می آید؟

خیلی! ولی اول ازت ترسیدم.

روسری تو هم خیلی بهِت می آید، خودت خریدی؟ یعنی سلیقه ی خودت ا ست؟

نه خواهرت داده، وقتی اسباب کشی کرد دادش به من، گفت خیلی رنگش را دوست داری.

پس حالش خوب ست، بچه اش چی؟ می توانی بیاوریش ببینمش؟ می گذارند از این درِ بغلی بیاید پیشِ من، یعنی بچه های فامیل درجه ی یک را اجازه می دهند.

نه، دیگر پیش خودش ست، خوب ست ولی من نمی توانم بیاورمش این جا. خانه شان خیلی خیلی دورتر از ماست.

یعنی رفت؟ نه منظورم این ست که …جدی می گویی؟ خیلی خوب شد خیلی، امشب راحت تر از هر شب می خوابم یعنی…. چون تو را دیدم.

می دانم، می دانم. دیگر دلواپسِ ما نباش.

صدایت دوباره نمی آید، چه می گوید؟ تو که هنوز ده دقیقه ات تمام نشده ست، صدای من را می شنوی؟ چرا این جوری می کنند؟ مگر من چه گفتم؟ کجا می برندَت؟

…..