هیچی یادم نمی آمد ازش، وقتی قرار شد بیاید خانه مان رفتم توی فکر و خیال. اول، ریز بود؟ درشت بود؟ کوتاه یا بلند؟ چاق یا لاغر؟ بعد، پر حرف؟ خجالتی؟ پر رو؟ بعد، چه کارها می کرد؟ مثلا کوه می آمد؟ کجا اول بار دیدمش؟ کِی رفت از اینجا؟
» عبدی، چه شکلی بود؟ یادم بیار». عبدی بِر بِر نگاهم کرد و گفت» چه طور یادت نمیاد آبجی؟»
این را که عبدی گفت، خط خطیی یادم آمد توی صفحه ای زرد و بی ریخت. داشت حجم می گرفت که در زدند.
همیشه وقتی شب ها منتظر کسی هستم، یا کارگر شهرداری می آید ماهانه اش را بگیرد یا همسایه ست و می خواهد در پارکینگ را باز کند و نمی تواند. این دفعه خودش ست کارگر هفده هجده ساله ی شهرداری، کُپل ست و قد کوتاه و با همه ی غُرغُرهای عبدی، من بهش هزاری می دهم. تا در را باز می کنم یادم می آید. چه کم جا گرفته بود توی ذهنم، یک خط دراز و کج و کوله. ماهانه را می دهم و بر می گردم.
همه اش 18 نوزده سالش بوده لابد که من دیده بودمش که به نظرم پسرک پر رویی می آمده ست که فقط سر به سر من که بزرگتر بودم می گذاشت و …..
و این مال وقتهایی است که من زیاد دوست ندارم به یاد بیاورمشان. حالا می شود گفت مردی ست برای خودش بلند قد، گردن کلفت، موهای سه چهار سانتی متریِ بیشتر خاکستری. می آید می نشیند توی آشپزخانه.
» سیگار داری؟ «
«آره داداش، سیگارم دارم» وبعد از گوشه ی کابینت یکی برای او و یکی برای خودم در می آورم. با شرمساری سیگار می کشد، مثل من. با کشیدن دو تا سیگار و خوردن دو سه تا چایی با هم، حواسم هست که همسرم عبدی آن طرف تر نشسته ست و بقیه هم همین دور و بَرند و مرده شور ببرد این آشپزخانه ی اُپن را که همه چیزش پیداست، ولی من پاک، می شوم همان دختر پر روی بیست و پنج سال پیش و سیگارِ بی فیلتر لای انگشت و کفش کتانی و شلوار لی و پیراهن یقه مائویی خاکستری و کمی هم به قول خانواده ام خُل و چِل.
» راضی هستی از زندگیت؟ «
» تو چی؟ «سوال پشت سوال می آید و هیچ کداممان در بند جوابِ هم نیستیم. وراجی می کنیم و به یاد هم می آوریم که کجاها بودیم و چه کارها کردیم و حالا همه اش او می گوید، کمی سرش گرم شده است. از رفتنش می گوید و رضایتش از زندگیِ فعلیش و زن هاش و بچه اش و سوپرمارکتی که توی خود استکهلم دارد که من ریسه می روم از تجسمِ پشتِ دخل ایستادنش و بقیه قضایا و یک هو رگِ زن بودنم گُر می گیرد.
» چی گفتی زن هات؟ مگه چند تایند؟ » و شوخی شوخی مثل آن وقت ها می زنم توی گوشش. کم نمی آورد بلند می شود و با مشت می کوبد روی بازویم.
» هنوز هم به روی خودت نمیاری که چه قدر دردت میاد؟ » درد می آید تا نوک انگشت هام، به روی خودم نمی آورم تکان نمی خورم از جایم.
» پوست کلفت تر هم شدم «
» بابا اون لامصبا که نگذاشتن به وقتش حال کنیم حالا که چهل و هفت سالمه دارم با دوست دخترم می گذرونم » صدایش را پایین تر می آورد.
» من دیگه اون جوریا قد قد هم نمی کنم، راستش اون وقتا هم زِر زیادی می زدم «
» قد قد که هیچی، کارما ضعیفه ها بود تو بد جوری قوقولی قوقو می کردی، بد جوری.» واین جوری یادش می آورم که چه قدر وقتی سر به سر همه شان می گذاشتم و پذیرای هیچ قانونی نمی شدم چه طور با کلماتی که تازه یاد گرفته بودیم، می گفتند رفیق! درست است ما شوونیست نیستیم ولی تو یک دختری! آخ که چه حرصی می خوردم آن روزها وقتی می شنیدم که نع، یعنی نه ولی به همان غلظت، رفیق تنها نمی شود این جا یا آن جا بروی، همه جا نباید سیگار بکشی، این جور و آن جور نباید لباس بپوشی، عصبانی می شدم خود لامصبش می گفت» آبجی به دل نگیر» و غشغشه خنده هاش عصبانی ترم می کرد. حالا دیگر کسی از این جور چیزها به من نمی گوید آویزه ی گوشم است و خود به خود بایدها و نبایدها را می کنم.همین جور دارد تعریف می کند و حوصله ام دارد کم کم سر می رود.
«بی شوخی حالا با زنِ چهارم زندگیم هستم و یک بچه هم از زن اولم که ترک استانبول بود دارم»
» کوفتت بشه خوب»
بیخود سیگار بر می دارم نزدیک تر می شود تا سیگارم را روشن کند جوری که کسی نشنود می پرسد
» راستی حالا این جا چه جوریه؟ حقوق زنا را می گم؟»
» یعنی چی»
» مثلا این جا زن مالک جسم خودش هست؟ «
» یعنی چی؟ «
» مثلا یه زن هر وقت خودش خواست ….؟ » نمی گذارم تمام کند جمله اش را و دوباره می گویم» یعنی چی؟ » دوباره می زند با مشت های تو خالی به بازویم.
» مسخره بازی در نیار من شنیدم بعضی جاها دخترا رو ختنه هم می کنند»
می گویم خونسرد و بی رحم » اِ، مگه پسرا رو نمی کنن؟ » که دیگر کفرش در می آید بلند می شود برای خودش سیگار می آورد بعد پشت به عبدی می نشیند
» یعنی این قدر ازش حساب می بری که نمی تونی حرف این چیزا رو بزنی؟ « که حالا من دوباره اداهای همیشگی ام را در می آورم
» نه پس همین جور باهات بحث بکنم ها» و هِر هِر می خندم و اشاره می کنم به عبدی که کم کم دارد گوشهاش جهت می گیرند و دست می کشد به جای سبیل هاش که تازگی ها دروشان کرده ست و بلند می گویم
» چرا چرت و پرت می گی؟ من اسمم تو قباله ی آقامونه و ایشون هم مالک روح و جسم و هرچی که توی این سن و سال اَزم باقی مونده، هست» عبدی لبخند می زند و می آید می نشیند پهلوی من…..