Archive for دسامبر 2006

h1

پا ورقی

دسامبر 25, 2006

هیچی یادم نمی آمد ازش، وقتی قرار شد بیاید خانه مان رفتم توی فکر و خیال. اول، ریز بود؟ درشت بود؟ کوتاه یا بلند؟ چاق یا لاغر؟ بعد، پر حرف؟ خجالتی؟ پر رو؟ بعد، چه کارها می کرد؟ مثلا کوه می آمد؟ کجا اول بار دیدمش؟ کِی رفت از اینجا؟

» عبدی، چه شکلی بود؟ یادم بیار». عبدی بِر بِر نگاهم کرد و گفت» چه طور یادت نمیاد آبجی؟»

این را که عبدی گفت، خط خطیی یادم آمد توی صفحه ای زرد و بی ریخت. داشت حجم می گرفت که در زدند.

 همیشه وقتی شب ها منتظر کسی هستم، یا کارگر شهرداری می آید ماهانه اش را بگیرد یا همسایه ست و می خواهد در پارکینگ را باز کند و نمی تواند. این دفعه خودش ست کارگر هفده هجده ساله ی شهرداری، کُپل ست و قد کوتاه و با همه ی غُرغُرهای عبدی، من بهش هزاری می دهم. تا در را باز می کنم یادم می آید. چه کم جا گرفته بود توی ذهنم، یک خط دراز و کج و کوله. ماهانه را می دهم و بر می گردم.

 همه اش 18 نوزده سالش بوده لابد که من دیده بودمش که به نظرم پسرک پر رویی می آمده ست که فقط سر به سر من که بزرگتر بودم می گذاشت و …..

 و این مال وقتهایی است که من زیاد دوست ندارم به یاد بیاورمشان. حالا می شود گفت مردی ست برای خودش بلند قد، گردن کلفت، موهای سه چهار سانتی متریِ بیشتر خاکستری. می آید می نشیند توی آشپزخانه.

» سیگار داری؟ «

 «آره داداش، سیگارم دارم» وبعد از گوشه ی کابینت یکی برای او و یکی برای خودم در می آورم. با شرمساری سیگار می کشد، مثل من. با کشیدن دو تا سیگار و خوردن دو سه تا چایی با هم، حواسم هست که همسرم عبدی آن طرف تر نشسته ست و بقیه هم همین دور و بَرند و مرده شور ببرد این آشپزخانه ی اُپن را که همه چیزش پیداست، ولی من پاک، می شوم همان دختر پر روی بیست و پنج سال پیش و سیگارِ بی فیلتر لای انگشت و کفش کتانی و شلوار لی و پیراهن یقه مائویی خاکستری و کمی هم به قول خانواده ام خُل و چِل.

» راضی هستی از زندگیت؟ «

» تو چی؟ «سوال پشت سوال می آید و هیچ کداممان در بند جوابِ هم نیستیم. وراجی می کنیم و به یاد هم می آوریم که کجاها بودیم و چه کارها کردیم و حالا همه اش او می گوید، کمی سرش گرم شده است. از رفتنش می گوید و رضایتش از زندگیِ فعلیش و زن هاش و بچه اش و سوپرمارکتی که توی خود استکهلم دارد که من ریسه می روم از تجسمِ پشتِ دخل ایستادنش و بقیه قضایا و یک هو رگِ زن بودنم گُر می گیرد.

» چی گفتی زن هات؟ مگه چند تایند؟ » و شوخی شوخی مثل آن وقت ها می زنم توی گوشش. کم نمی آورد بلند می شود و با مشت می کوبد روی بازویم.

 » هنوز هم به روی خودت نمیاری که چه قدر دردت میاد؟ » درد می آید تا نوک انگشت هام، به روی خودم نمی آورم تکان نمی خورم از جایم.

» پوست کلفت تر هم شدم «

» بابا اون لامصبا که نگذاشتن به وقتش حال کنیم حالا که چهل و هفت سالمه دارم با دوست دخترم می گذرونم » صدایش را پایین تر می آورد.

» من دیگه اون جوریا قد قد هم نمی کنم، راستش اون وقتا هم زِر زیادی می زدم «

 » قد قد که هیچی، کارما ضعیفه ها بود تو بد جوری قوقولی قوقو می کردی، بد جوری.» واین جوری یادش می آورم که چه قدر وقتی سر به سر همه شان می گذاشتم و پذیرای هیچ قانونی نمی شدم چه طور با کلماتی که تازه یاد گرفته بودیم، می گفتند رفیق! درست است ما شوونیست نیستیم ولی تو یک دختری! آخ که چه حرصی می خوردم آن روزها وقتی می شنیدم  که نع، یعنی نه ولی به همان غلظت، رفیق تنها نمی شود این جا یا آن جا بروی، همه جا نباید سیگار بکشی، این جور و آن جور نباید لباس بپوشی، عصبانی می شدم خود لامصبش می گفت» آبجی به دل نگیر» و غشغشه خنده هاش عصبانی ترم می کرد. حالا دیگر کسی از این جور چیزها به من نمی گوید آویزه ی گوشم است و خود به خود بایدها و نبایدها را می کنم.همین جور دارد تعریف می کند و حوصله ام دارد کم کم سر می رود.

«بی شوخی حالا با زنِ چهارم زندگیم هستم و یک بچه هم از زن اولم که ترک استانبول بود دارم»

 » کوفتت بشه خوب»

  بیخود سیگار بر می دارم نزدیک تر می شود تا سیگارم را روشن کند  جوری که کسی نشنود می پرسد

» راستی حالا این جا چه جوریه؟ حقوق زنا را می گم؟»

» یعنی چی»

» مثلا این جا زن مالک جسم خودش هست؟ «

» یعنی چی؟ «

 » مثلا یه زن هر وقت خودش خواست ….؟ » نمی گذارم تمام کند جمله اش را و دوباره می گویم» یعنی چی؟ » دوباره می زند با مشت های تو خالی به بازویم.

» مسخره بازی در نیار من شنیدم بعضی جاها دخترا رو ختنه هم می کنند»

 می گویم خونسرد و بی رحم » اِ، مگه پسرا رو نمی کنن؟ » که دیگر کفرش در می آید بلند می شود برای خودش سیگار می آورد بعد پشت به عبدی می نشیند

  » یعنی این قدر ازش حساب می بری که نمی تونی حرف این چیزا رو بزنی؟ « که حالا من دوباره اداهای همیشگی ام را در می آورم

» نه پس همین جور باهات بحث بکنم ها» و هِر هِر می خندم و اشاره می کنم به عبدی که کم کم دارد گوشهاش جهت می گیرند و دست می کشد به جای سبیل هاش که تازگی ها دروشان کرده ست و بلند می گویم

» چرا چرت و پرت می گی؟ من اسمم تو قباله ی آقامونه و ایشون هم مالک روح و جسم و هرچی که توی این سن و سال اَزم باقی مونده، هست» عبدی لبخند می زند و می آید می نشیند پهلوی من…..

h1

دسامبر 17, 2006

 

سیاست خوب ست؟ بد است؟ قاطی شدن و پی گرفتنش چی؟ دموکراسی برای کی خوب است یا بد؟ دموکراسی یعنی چی؟ وجود دارد یا نه؟ تقلب چیست؟ عوام فریبی تقلب ست؟ تبلیغات عوام فریبی ست؟ تبلیغات مال جامعه ی باز است و عوام فریبی در جامعه ی بسته؟ یا برعکس؟ شرکت در انتخابات برای این ست که از خواب و خوراک بیفتیم از دلهره و اضطرابِ نتیجه اش؟ انتخابات حادثه است یا یک حق طبیعی؟ ما انتخاب می کنیم تا زندگی راحت تری داشته باشیم و بسپریم همه چیزمان را دست از ما بهتران که درست بگردانندمان؟ چه چیزمان و کدام انتخابمان مال خودمان ست؟ عادت نکرده ایم هنوز؟ تربیت نشده ایم؟ چرا رای دادن یا ندادن گیج کرده بود همه را؟ اصلا گیج کرده است کسی را؟ سر وَرم کردم خودم از این همه شر و وری که نوشتم و چرا؟ چه قدر به من ربط دارد این قضیه؟ راستش را بخواهید من هم هیچ نمی دانم فقط می دانم این هفت هشت ده روز گذشته هر صفحه ای را باز کردم همین ها بود و بعد از تمام شدن انتخابات هم توی همان صفحه ها موجاموجِ حسِ فریب خوردگی و افسردگی و خسران. یا این جمله که نتیجه اش از اول معلوم بود. از همه ی چیزهایی که در رابطه با این چند روزمان خواندم، معلومم شد که هیچ معلوم نشد! فقط  دو تا پست آخری م.6. ب احترامم را بر انگیخت.  

h1

دسامبر 14, 2006

دوستت می دارم بی آنکه بخواهمت.

*** 

سالگشتگی ست این

که به خود در پیچی اَبروار

بِغُری بی آنکه بباری؟ 

سالگشتگی ست این

که بخواهیَش

بی این که بیفشاریَش 

سالگشتگی ست این؟

خواستنش

 تمنای هر رگ

بی آنکه در میان باشد

خواهشی حتی؟

نهایت عاشقی ست این؟

 آن وعده ی دیدارِ در فراسویِ پیکرهاست؟

 بیست و دو/ خرداد/ هزاروسیصد و شصت و هفت احمد شاملو از مجموعه ی مدایح بی صله

h1

دسامبر 12, 2006

آن روز، آن ماه، آن سال هوا سرد بود یا من سردم بود؟ چرا فقط من می لرزیدم؟ چرا دستهایت را گرفتم؟ چرا دروغ نگفتم؟ چرا به من بَرنخورد وقتی آستین بلند پیراهنت را، جوری که من ببینم، بالا زدی و به ساعتت نگاه کردی؟ دروغ می گویم حالا، می دانستم که دیگر نیستی نمی خواهی باشی و هرگز نبوده ای. قبلا هم گفته بودم به جهنم که من نباشم، تو نباشی و ما نباشیم. و باز هم به جهنم که چه برسرمان آمد ولی چرا دروغ نگفتم من؟

 حالا دیگر دروغ می گویم یا هیچ نمی گویم. چرا؟ این را که از خودم می پرسم در جوابش می مانم، هزار جور دلیل بیخود تر از دروغ توی دست و بالم هست که نمی دانم کدامشان را رو کنم. راست که بگویم کسی باور نمی کند.

تو به بُغضی می مانی که نترکیده باشد به وقت خودش، سفت شده باشد و گره تو گره، گم مانده باشد جایی و گاه وقتها بگیرد راه نفسم را و بخواهد خفه ام کند و پاری وقتها هم نه، شیرین، پنهان می ماند و خارشی نرم، جا می گذارد ته گلویم و من با تک سرفه ای، آرام می شوم تا یادم بماند که وقتی بوده ای.

حالا وقتی خون لخته می شود توی رگِ فضا. وقتی همه چیز می خواهد که تمام شود، من هنوز نفس می کشم.

حالا دوباره بلاهتِ نهفته ی جاری در چهره های لهیده مان، یکسانیِ بی ریختِ درماندگی و شادمانیِ توامانِ چشمهامان، آرامش همیشگیِ قبل از طوفان و…. فقط کمی حالم را بد می کند.

افیونم را رو می کنم: موسیقی، شعر،خیال.

لئونارد کوهن به رعشه ام می اندازد وقتی می سرایَد و می خوانَد.

In my secret life

……..

I smile when I’m angry

I cheat and I lie.

I do what I have to do

To get by             

           But I know what is wrong.

And I know what is right.

And I’d die for the truth

In my secret life……

www.10newsongs.com                  

www.leonardcohenfiles.com

h1

……

دسامبر 4, 2006

     جایی خوانده بودم، کتابِ خوش ساختِ شب یک شب دو بهمن فُرسی…. پیدایش که کردم اولین چیزی که به نظرم آمد این بود که چه قدر خوشگل است این کتاب و خوش به حال خودم که دارمش با قطعی نا متعارف و طرح محو و زیبایی روی جلد و یکی هم توی صفحه اول و… شروعش کردم با عطشی کیف ناک، خواندم تا جایی که وا رفتم، آن جا که می رسد به اعدام پر معنای یکی از دوستان و بعد پایانی بدون پایان. آخرِ سر که کتاب را بستم حس کردم چیزی هست توی برگ برگ این کتاب که وادارم می کند دوباره بخوانمش تا بتوانم کنارش بگذارم و دوباره خواندم بعد رفتم سراغ کتاب در خانه که خانم پونه بریرانی در مورد زیر دندان سگ و بهمن فرسی و شخصیت سازی ایرانی…. چند صفحه ای نوشته بود و بعد سرهمشان کردم و فهمیدم چه مرگم است دانستم چه چیزی توی این کتاب با زبان زیبا، طرح دوست داشتنی و هنوزتازه، و این همه شخصیت های داستانی شده ی ناب با من در می افتد و نمی گذارد کیفم را بکنم. آره، خود زاوش ایزدان است زاوش ایزدان است که شکل عوض می کند گاه می شود دوستم، پدرم، برادرم، پسرم، همسرم و قریب به اتفاقِ دیگر مردان زندگیم و گاه توی  خیابان ها و کافی شاپ ها می بینمشان.  بعد به من یا هر زن یا زندختری( از خود کتاب است ) که می رسد خوب ور اندازش می کند به درد بخور بود برهنه اش می کند و کمِ کم توی ذهنش گیرش می اندازد و می کندش و آن وقت ما همه جنده می شویم و …نده و …ده و شریک های مَردِمان جاکش و… جالب است نه! رنجم می دهد این نقش و این نوع نگاهِ جنسیتی و خود خودخواهانه و نمی فهممشان،  آن هم جایی که همه اش درد عشق است و دوری و بی قراری و البته که تن. تن عزیز و حس ارضا شدگیِ ناب. آره شناسنامه دارد این شخصیت زاوش، از پای بُته در نیامده، پدر مادر دار است، ایرانی ست. آن قدر که رقیب عشقیش هم ایرانیزه می شود. زوریخی ست، اسمش ژیرار است، بعد می شود علی و اسم بچه اش را می گذارد حسن. خوب است ها؟ به قول فردوسی پور چه می کند این یک مشت خاک کپک زده ی وطن. دور دنیا را هم که بگردی، مدرن شوی، پست مدرن شوی، بلانسبت شما روشنفکر، نویسنده، نقاش، شاعر و…..  زاوش مظلوم و دوست داشتنی بشوی و هر جا هم باشی فرق نمی کند وقتِ وقتش ایرانی و سنتی ات می کند. برنخورد به کسی این ها همه داستان ست! ولی راستی راستی این جوری ست؟ بیگانه نیستم با اخلاق، با ارزش ها و چهار چوب ها، ولی جان جدتان ای همه ی ایزدان زمین، یک سوزن به خودتان بزنید و بعد جوالدوز به دیگران. بخوانیم بخش هایی از کتاب را:  

  • آنیتا، دختر سفید لنگ دراز، دوست تو، ودکا خور قهار. راه رفتن و ایست اش را دوست داشتم. پلک سبز و لب متصل قرمزش جنده وارش می کرد. خودش می دانست؟ خودش نمی دانست؟ از نگاهش حسابگری می ریزد. خنده اش مهربان و خواستنی اش نمی کند.

………. 

  • آنیتا خیلی بی حوصله شده، یه روز بیا ببرش بیرون. چه حیوانیت بزرگ و عزیزی: تو آنیتا را به من تعارف کردی. و البته مرا به آنیتا. آنیتا اگر دانسته باشد باید خیلی ممنون تو شده باشد. هر چند من این لقمه را نپذیرفتم. هیچ وقت هم معنی آن را نفهمیدم. ولی معنی تو را بهتر فهمیدم. و معنی طبیعتی را که بین من و تو جاری بود.

………

  • شاید هم این بار بتوانی در تهران یک مرد رسمی برایش پیدا کنی. همان طور که بالاخره یکی از لندن، ولی نه لندنی، برای خودت پیدا کردی. و چیزی هم عوض نشد. زن همین است: سرگشته در گرداب میان مرد رسمی و مرد دلخواه. و هرگز رضایتی  و کفایتی در کار نیست حتی اگر نام مرد رسمی ژیرار و جسم اش ساخت زوریخ باشد.

………

  • چرا نمی نویسی، کرده ام؟ بی تردید من می دانم که تو در بیستِ دوازدهِ شصت و پنج دو نفر هستی. تو بعلاوه مرد رسمی ساخت زوریخ تو. حتی می دانم که در آستانه سه نفر شدن هستید، ولی اگر تو هنوز می خواهی و می توانی کلماتی برای من بنویسی و روانه کنی، پس باید برای من بنویسی» اسباب کشی کرده ام «. ولی تو نمی توانستی کرده ام بنویسی و بنا براین ننوشته ای. آدمیزاد و طبیعت هرگز واقعا کوشش نکرده اند استقلال را به زن یاد بدهند. آن چند تا زنی هم که سعی کرده اند خودشان به خودشان یاد بدهند، به عوض مستقل، هرزه از کار در آمده اند. یا اصلا بکلی مرد شده اند. می دانی عزیزم؟ البته همه ی مردم روی زمین مستقل مخفی که هستند. ولی درد، درد باز بودن، درد دزدکی زندگی نکردن است.

 داستان خانم زویا پیرزاد( چراغ ها را من خاموش می کنم )  را یادتان هست؟ جسور بودن و حس زنانه ی دوست داشتنی اش خوب بود نه؟ ولی به گواهی اکثر منتقدان آخرش نباید این جوری تمام می شد و راوی زن هیچ کاری نکند با عشقش، خودش را و رابطه اش را تعدیل کند و برود گوشه ای، مثل همیشه، و نان و ماستش را بخورد. حالا فکر می کنم شاید راوی این داستان پیرزاد، کم شهامت نداشته که فهمیده است با چه ایزدانی طرف است.