Archive for ژوئیه 2007

h1

خوابیدن با کتاب

ژوئیه 10, 2007

 داستان بلند ِ همان چشمه، همان آب   نویسنده  اکبر سردوزامی

…..

چرا هی دور می زنم؟

چرا هی مدام دور، و دور

من که سال ها هی تلاش کرده ام از این دور زدن ابلهانه دور شوم.

این را کسی می فهمد که در دانمارک باشد،

 و پاسپورت دانمارکی داشته باشد،

و دانمارکی نباشد،

و ایرانی باشد،

و پاسپورت ایرانی نداشته باشد،

و اصلا پاسپورت دانمارکی نخواهد،

و اصلا پاسپورت ایرانی نخواهد،

و نخواهد دانمارکی باشد،

و نخواهد ایرانی باشد،

اما مدام در حال و هوای ایرانی و دانمارکی زندگی کند.

  

نتوانستم آقای سردوزامی نتوانستم آن جور که دلم می خواست با مونیتور و کلمات حال کنم من راستی راستی با کتاب می خوابم مانده بودم چه کنم زدم بر طبل بی عاری و این داستان آخری را که (محض این که یادمان باشد) گذاشتید توی سایت، پرینت گرفتم  و شیرازه و تلق و برای خودم کتاب درست کردم و دیشب تا صبح صدای عشق بود که دوباره آمد از جایی خیلی دور که بر طبل خوابم می کوبید و ولوله افتاد به جانم و چه قدر خوب خوابیدم.  ( طبل عشق) 

 …. کشی کردم نه؟ راستش من یکی از همان … کش های زمانه ام که صفحه ی اول داستان همان چشمه، همان آب به آن اشاره کرده اید می دانی حتما می دانی این جا، ج ا ک ش پرور است چاره نداشتم نمی توانستم آن جوری بخوانمش، خودم که خواندم ولی بقیه چی مثلا یک آبجی ِ خیاط  داری که اصلا نمی شناسیش و نمی تواند کلمات را ببیند سرعت کامپیوترش پایین است فیلتر شکنی بلد نیست و داستان دوست دارد و من خیلی دلم می خواست او هم بخواند و … کشی کردم. نمی دانم چه جوری باید از تو که داداش منی و اینقدر مهربانی اجازه می گرفتم. رضا قاسمی از همه ی آن هایی که نمی توانستند کارش را بخوانند خواسته بود که نشانی شان را بدهند تا برایشان ایمیل کند نمی دانم این کار را کرد یا نه من نیازی نداشتم اما بی اجازه ی او هم، همین کار را کردم (وردی که بره ها می خوانند )

من می گویم:

این را کسی می فهمد که در آن جا نباشد،

و پاسپورت آن جایی نداشته باشد،

و آن جایی نباشد،

و ایرانی نباشد،

و پاسپورت ایرانی داشته باشد،

و اصلا پاسپورت آن جایی نخواهد،

و اصلا پاسپورت ایرانی نخواهد،

و نخواهد آن جایی باشد،

و نخواهد ایرانی باشد،

اما مدام در حال و هوای( هرجایی) زندگی کند.

ببخش من را داداش اکبر،

چرا تو داداش منی؟ خوب هستی مگر دست خودت است؟ مگر دست خودم است؟  صیغه ی خواهر برادری مان را همان اوایل انقلاب یکی خوانده است به قیمت گ ا ی ی ده شدن همه مان.

 همان وقت ها که تو و رفقای کج و کوله ات که بزرگ تر از من بودید توی دانشکده هنرها برنامه می ریختید من دو سه دانشکده بالاتر، لای علم و دانش، تازه داشتم دوشقه می شدم و به قول تو داداش اکبرم، دو پاره. گیج می زدم و هی بیخود دنبال یک اسم  دیگربرای خودم یا ایسم دیگر می گشتم سرگردان بودم و تو را اگر پیدا کرده بودم همان وقت ها، شاید، شاید مجبور نمی شدم چند سالی را چپ بزنم، راست بزنم، اسم عوض کنم، از این دانشکده به آن دانشکده،از این زیر زمین به آن زیر زمین و بعد هم از این کارخانه به آن کارخانه بروم بعد هم شوهر کنم، بچه درست کنم و برای حفظ  گه خود ساخته ام، بروم توی غار و بعد از چند سال که در آمدم شروع کنم به نوشتن و حالا که پنجاه ساله ام، هی بگویم گه به گور سال های رفته، چرا من از مثلا ششم دبیرستان یا سال اول دانشکده با یک نویسنده یا دکتر یا هنرمند و نمی دانم چی آشنا نشدم و راست رفتم عاشق این چپ و چوله های سیاسی شدم که تا هنوز هم دارم می کشم. دارم می کشم داداش اکبر، مرام و رفاقت و مسلک و مذهب که پیشکش همه مان که هیچ گهی نبودیم ولی هنوز من پزشان را می بینم  که با یک لیوان مست می کنند و زر می زنند و زر می زنیم و هی…. تا کی؟ تا کجا؟

این را فقط کسی می تواند بفهمد که شقه شقه اش کرده باشند.