Archive for مِی 2007

h1

من، مامان، کورت ونه گات جونیر

مِی 28, 2007

 

 

 می پرسم » چه طوری مادر جون؟ چه خبر؟ » و آن قدر گوشی ِ تلفن را این دست و آن دست می کنم و گوش نمی کنم تا می رسد به جایی که می دانم یک روایت، داستان، واقعه تمام شده است، آن جا که می گوید: بله، رسم روزگار چنین است. این جمله  که تمام می شود، تلخ خنده ای می کند و خداحافظی می کند و گوشی را می گذارد.

 آن وقت است که مرور می کنم هر آنچه گفته است و من بارها شنیده ام؛ و می مانم توی مفاهیمی مثل همزاد یا تازگی ها حتی تناسخ و چیزهایی از این دست که خیلی وقت است دیگر بهشان جدی فکر نمی کنم. ولی باور کنید شباهتِ میان مادرمن با کورت ونه گات جونیور فقط این نیست که پایان هر چیزی را که تعریف می کند، جمله ی بله، رسم روزگار چنین است را هم می گوید مادر من هم هشتاد و دو سه ساله است و از وقتی یادم است آسمان و ریسمان را به هم می بافته و درست شکل وونه گات به تنها چیزی که برای این روزهایش نمی تواند فکر کند مرگ است( عمرش درازتر باد که تا وجود دارد، من هنوز بچه ام.) کورت ونه گات هم قصد نداشت بمیرد هیچ مشکلی هم نداشت فقط از بلندیی به زمین افتاد و سرش به جایی خورد. کورت ونه گات در هشتاد و چهار سالگی مُرد. چیز دیگری که در مادرم وجود دارد و در ونه گات هم! داستانی کردن و هیجان انگیز کردن همه ی چیزهایی است که می داند. کافی است بپرسیم «مادر جون امروز خودت رفتی خرید؟» داستان شروع می شود با کنایه ای همیشگی که نه، پس کلفت و نوکر دارم؟ که دارد  و ما هفت هشت تا بچه دور و نزدیک، این جا تا آن ور دنیا در خدمتش هستیم ولی بهش مزه نمی دهد اصلا تا یک چیزی نپراند و حال آدم را نگیرد تعریف نمی کند و بعد شروع می کند که مثلا عروسی پسر حشمت خانوم این جور شد، عمو جانت آن جور کرد، این رفت مکه آن یکی آمد چی برایش سوغات آوردند، خواهرم بهش سر زده است، مادر شوهر جاری ِ دختر خواهرم مرده و….. و البته هر کدام این جمله ها وقتی از مامان من بشنوید شیوه روایت، پیچیدگی، تعلیق، و چند جورویژگی ِ داستانی دارد تا برسد به این جمله ی وونه گات یا شاید اوریژینال، از خودش : بله، رسم روزگار چنین است. این ها مال وقتی ست که فقط بخواهیم تلفنی حالش را بپرسیم اگر پیش بیاید و بخواهیم از سالهای بعد از کشف حجاب و چادر بَرداری، سال ِ نان منی پنج تومن، سال عروسی خودش که باران آمد، سال وبا، جنگ، و…. بگوید که دیگر محشر است داستان پشت داستان تولید می شود. باور کنید تنها تفاوت مامان من با وونه گات در این است که مادر من فقط سواد قرانی دارد و خواندن بلد است و نوشتن نمی داند و دوم این که در ایران به دنیا آمده است.

—————————————————————————————–

کورت ونه گات جونیور در یازده نوامبر 1922 در شهر ایندیانا پولیس به دنیا آمد و در آپریل 2007 مُرد.

کتاب های ترجمه شده به فارسی که من خوانده ام

سلاخ خانه شماره پنج مترجم: علی اصغر بهرامی

شب مادر مترجم: ع. ا. بهرامی

گهواره ی گربه مترجمان: مهتاب کلانتری/ منصوره وفایی

زمان لرزه مترجم: مهدی صداقت پیام

اسلپ استیک یا تنهایی هرگز. مترجم: فتاح محمدی

 گالاپاگوس. مترجم: ع.ا. بهرامی

———————————————————————————————————

مقدمه ی کتاب شب ِ مادر

من داستان زیاد نوشته ام؛ اما این داستان یعنی شب مادر تنها داستانی است که نتیجه ی اخلاقی آن را می دانم. البته این نتیجه ی اخلاقی چیز چندان مهمی هم نیست؛ جریان فهمیدن آن هم صرفا اتفاقی است: ما همان چیزی هستیم که بدان تظاهر می کنیم؛ پس همیشه باید مواظب باشیم ببینیم به چه چیزی تظاهر می کنیم.

من خودم با آن الم شنگه ای که نازی ها به په کردند سر و کار چندانی نداشته ام. در دهه ی سی، بین اهالی ایندیانا پولیس زادگاه من چند عددی هم فاشیست خبیث و فعال دیده می شد که همه آمریکایی بودند، و به یاد دارم یکی از همین فاشیست ها یک نسخه از کتاب( تشریفات پیران صهیون) را دزدکی به من داد. کتاب تشریفات پیران صهیون همان نقشه ی سرّی جهودها برای سلطه بر دنیاست. و به یاد دارم وقتی یکی از عمه هایم با یک آلمانی ازدواج کرد چفدر خندیدیم. این عمه مجبور شده بود در خواستی برای مقامات ایندیانا پولیس بفرستد و از آن ها بخواهد گواهی کنند خونش پاک پاک است و یک قطره خون جهودها هم در آن نیست. شهر دار ایندیانا پولیس عمه ام را از دوره ی دبیرستان و از کلاس رقص می شناخت، و آن قدر به مدارک مورد نیاز آلمان ها مهر زده بود و آن قدر روبان چسبانده بود که شده بود عین معاهده های صلح قرن نوزدهم؛ و چه قدر هم باعث انبساط خاطر شهردار شده بود.

و بعد جنگ شد، و من رفتم جنگ و اسیر شدم؛ در نتیجه موفق شدم در همان زمان جنگ یکی دو جای آلمان را از نزدیک ببینم. من سرباز صفر بودم، دیده بان گُردان، و بر اساس عهد نامه ی ژنو می بایست برای گذران زندگی کار کنم، که البته بد نبود؛ برعکس خوب هم بود. به علاوه همین خود باعث شده بود از زندان بیرون بیایم؛ محل کارم در ده بود. بعد مرا به یکی از شهرهای آلمان فرستادند؛ اسم این شهر درسدن است، و من موفق شدم مردم آلمان و نحوه ی کار و زندگی شان را از نزدیک ببینم.

گروهی که من هم جزو آن بودم تقریبا از صد نفر تشکیل می شد. کار ما کار قراردادی بود و محل کارمان در یک کارخانه. این کارخانه برای زنان باردار نوعی شربت مالت پُر ویتامین درست می کرد: مزه ی عسل ِ رقیق می داد که کمی بوی دود گرفته باشد، دود گردو. چیز خوبی بود. کاش کمی از آن معجون الان این جا بود. و درسدن چه شهر قشنگی بود؛ عجب تزییناتی داشت، درست مثل پاریس؛ دست جنگ هنوز به آن نرسیده بود. درسدن ظاهرا شهر» باز» به حساب می آمد؛ بدین معنی که چون نه محل تمرکز نیروهای رزمی بود و نه صنایع نظامی، دشمن حق نداشت به آن حمله کند. اما شب سیزدهم فوریه ی سال 1945، درست بیست و پنج سال پیش، پیش از تاریخ نوشتن این مفدمه هواپیماهای انگلیسی و آمریکایی شهر را با بمب های انفجاری نیرومند کوبیدند. این هواپیماها هدف های خاصی را بمباران نمی کردند. هدف صرفا این بود که با حریق و انفجارهای بزرگ چنان رعب و وحشتب بیافرینند که ماموران آتش نشانی را در همان پناه گاه های زیر زمینی شان زمین گیر کند.

و آن گاه هواپیماهای تازه ای از راه رسیدند و در این فضای رعب آور بر این آتش های خُرد صدها هزار بمب آتش زای کوچک پراکندند، انگار بر زمین تازه شخم خورده دانه های بذر بپاشند. و باز به امید آن که آتش نشان ها زمین گیر شوند شهر را دوباره با بمب های انفجاری کوبیدند. و در این هنگامه مدام بر دامنه ی آتش سوزی های کوچک و جدا از هم افزوده می شد؛ و آن گاه همه ی آن ها به هم پیوستند، یک پارچه شدند و شعله ای عظیم به آسمان بلند شد، انگار قیامت برپا شده باشد. بلی، جانمی: توفان آتش. در ضمن ناگفته نماند که این واقعه بزرگترین قتل عامی است که اروپا به خود دیده است. خُب که چی؟

ما اسیران جنگی موفق به دیدن این توفان آتش نشدیم. در یکی از سلاخ خانه های درسدن ما را با شش نگهبان در یک سرد خانه ی خُنک زیر زمینی پهلوی قطار مرتب و منظم لاشه های گاو و اسب و گوسفند جا داده بودند. ما فقط صدای گام های بمب ها را بالای سرمان می شنیدیم. گاه گاهی سفیدکاری های سقف آهسته آهسته فرو می ریخت. اگر از روی کنجکاوی بالا رفته بودیم تبدیل به کاردستی می شدیم، که این دیگر از خصیصه های اتم آتش است: تکه تکه های هیزم ذغال شده تقریبا به طول نیم متر انسان هایی که به شکل مضحکی کوچک شده باشند، و یا اگر دلتان خواست می توانید بگویید ملخ های غول پیکری که کباب شده باشند.

کارخانه ی شربت مالت از صفحه ی روزکار پاک شده بود. همه چیز از صفحه ی روزگار پاک شذه بود به جز زیر زمین ها: در این زیر زمین ها 135000 هانسل و گرتل مثل کیک زنجبیلی پخته بودند. از این رو ما را در معادن جسد به کار گماشتند و ما هم جسد استخراج می کردیم؛ بدین ترتیب که یک جوری وارد پناه گاه ها می شدیم و جسدها را بیرون می آوردیم. ودر نتیجه موفق شدم انواع و اقسام آلمانی ها از هر سن و سال ببینم، آن هم درست به همان صورتی که مرگ به سراغشان آمده بود؛ در دامن اکثر این آلمانی ها اشیای گران قیمت بود. گاهی خویشاوندان جسدها می آمدند و ما را موقع کار تماشا می کردند. این ها هم موجودات جالبی بودند.

من از نازی هابیش از این چیزی ندیدم.

گمانم اگر در آلمان به دنیا آمده بودم من هم نازی می شدم؛ می زدم جهودها و کولی ها و لهستانی ها را لت و پار می کردم و دل صاحب مرده ام را خنک می کردم. بله، رسم روزگار چنین است.

و حالا که فکر می کنم می بینم این قصه یک نتیجه ی اخلاقی دیگر هم دارد: آدمی که می میره دیگه مرده.

و یک نتیجه ی اخلاقی دیگر هم دارد: تا فرصت دارید عشق بازی کنید. برای مزاج آدم خوب است.

ایوا سیتی، 1966

h1

خوابیدن با کتاب

مِی 12, 2007

سلام آقای گلشیری، سلام. شما مرده اید؟ مرده یعنی چی؟ من فقط این را می فهمم که شما دیگر نمی نویسید همین. ولی اگر مرده اید که یعنی دیگر کاری نمی توانید بکنید، نه قبول ندارم مگر می شود نباشید و این بلا را به روز من بیچاره بیاورید. به کسی نگویید، من دیگر خیلی وقت است که سر خاک کسی نمی روم و دلم هم برای خاک تنگ نمی شود. اما حالا دلم برای شما تنگ است، بی وقت است می دانم. نه سالتان است نه روزتان و نه…. فقط برای این که توی مجلس ِ اول و دوم جن نامه تان شرکت کرده ام.  همان وقت ها که شما داشتید مثلا می مردید من در گیر مراسم پایانی ِ زندگی پدرم بودم و همان وقت ها هم به این نتیجه رسیدم که مراسم مردگی هم به اندازه ی مراسم زندگی، زیادی و کسل کننده است. برای همین هرگز سر خاکتان نیامدم. آن روزها پدرم  شروع کرده بود به بدقلقی با زندگی، نمی خواست بمیرد ولی هیچ جیز هم نمی توانست نگهش دارد یعنی دیگر پیر شده بود. برای من پدر، دو سال قبل از خاک سپاری اش، مُرد. درست وقتی که  دلتنگی هاش برای جوانی و کودکی اش شروع شد. پیر شدن سخت بود برایش، وقتی آن قدر می دانست که خیلی ها حالا حالاها پیر نمی شوند. نوه داشت، نتیجه داشت، نبیره داشت و همه اش شاهد رویش و بزرگ شدن بود و همان قدر که شاد می شد از شکوفایی شان، فرسودگی خودش آزارش می داد و همه ی نگاه هاش پر حسرت بود و من گاهی حس می کردم که دلش می خواهد سر به تنمان نباشد. ما، بچه هاش، هم هر کدام در اوج بودیم و کم کم پایمان داشت لیز می خورد تو سرازیری، سفت و سخت چسبیده بودیم به هر آن چه که اسمش زندگی است و زور می زدیم که جوانی کنیم تا داغ به دلمان نماند و زیاد نمی فهمیدیم چه می کشد. پدر مکرر شدن خودش را نمی دید، خوب برای کسی که بچه درست می کند بی شک جذابیت دارد این تکرار ولی او زوال را می دید فقط.  فرسودگیِ تنش نبود  که کشاندش به مرگ، پدر پیر  شده بود زیر بار حسرت های جوانی، خم شده بود زیر کوله اش که هیچ به جز دلتنگی نداشت و من را که حالا دیگر برومندی ِ جوانی را پشت سر گذاشته ام همه اش توی این فکرمی اندازد که کی و کجا وا می مانم و حسرت می کِشانَدم به نیستی.

 خودم می دانم چرا این ها را به شما می گویم ولی نمی دانم دیگران هم می توانند بفهمند چرا یا نه، خوب زیاد هم مهم نیست برایم و درست است که شما دیگر نمی توانید بنویسید ولی هنوز هستید، نبودید که» خوابیدن با کتاب» زهرِ من نمی شد این شب ها.  تکمله هم ندارد نمی توانم چیزی بیشتر بگویم هر چند که فضایی را خالی بگذاری و بگویی : تو بنویس

 راستی اگر هنوز می نوشتید من هم درست همان سوال هایی را ازتان می کردم که یک وقتی قرار بود خانم  الاهه بقراط ازتان بپرسد و من  این جا توی مصاحبه ی میترا شجاعی با شما هم جوابشان را نگرفتم. چه قدر خوب بود اگر می شد.

راستی آقای گلشیری شما پیر شده اید؟