سرش را تکیه داد به پشتیِ صندلی، از گوشهی چشم نگاه کرد به چرخ های صندلیِ زن، چوب را گرفت دست راستش، بلند شد صندلی اش را کشید کنارش، سیگار را گرفت از لای انگشتهاش. قفل صندلی را باز کرد و راهش انداخت تا دم پنجره.
» خودت چی فکر می کنی؟ » زن دو تا دستهاش را چفت کرد به هم، گذاشت روی زانوش.
» شاید بیاید.»
سیگار را توی گلدانِ کنار پنجره انداخت چوب را داد دست چپش، پرده را کنار زد خم شد بیرون را نگاه کرد
» شاید هم نیاید.»
آفتاب هنوز بود، اول روی چمن های گوشه ی پارک، بعد از روی شش ضلعی های کنار استخر چرخیده بود تا رسیده بود پشت پنجره. پرده را کشید. رفت سیگار زن را آورد چوب را گذاشت کنار صندلی اش و گفت:
» بلند شو چند قدمی راه برو؟ «
» راه برویم که چه بشود؟ بنشینیم که چه بشود؟ بخوابیم فقط «
مرد لای پرده را کمی کنار زد و دوباره نگاه کرد. زن نیم خیز شد.
» هنوز همان جاست، نه؟ پیر شده است؟ «
مرد پرده را انداخت، آمد بالای سرِ زن، دست کرد لای موهاش که نه سفید بود نه سیاه، دست کشید به نرمه ی گوشش، موها یش را جمع کرد و لبهایش را خواباند پس گردن زن.
» نه، نکن، برویم بخوابیم، و خواب ببینیم»
مرد خودش را کنار کشید سیگار روشن کرد و گذاشت لای انگشت های زن.
» آره بخوابیم، خوابی که خواب باشد نه از آن خواب های سبک و بی سر و ته که هیچ وقت یادمان نیاید»
مرد سیگار را گرفت از دست زن، خیسی فیلتر را با دستش پاک کرد تکاندش توی گلدان و دوباره گذاشت لای انگشت هاش.
» چه خوب شد که دیگر کنار هم نمی خوابیم، هر کدام برای خودمان سیر می خوابیم و خوابِ خودمان را می بینیم. توی خوابِ تو، هنوز موهایش سیاه است؟ «
مرد می نشیند روی صندلی ِ خودش، دستهاش می لرزند شقیقه هایش را می مالد و چشمهایش را می بندد.
چشم که می بندد، زن دور می شود دور و دورتر. و مرد که سنگین و رها می شود روی صندلی، دوباره می آید می نشیند روی نیمکت پارک، گرمکن را روی پاهایش جا به جا می کند کاغذ هایش را جمع می کند و می گذارد توی کیفش کتاب را هم می بندد. مرد دور سوم را هم دویده، پا به پا می شود و دستهاش را بالای سرش می کشد و بعد با صدای بلند هوا را بیرون می دهد و دست هاش را رها می کند و می گوید:
» به کجایش رسیدی؟ عمر نوح بیشتر است یا زنش؟ «
دراز می کشد روی چمن، پاهایش را می گذارد روی نیمکت، دو دستش را می گذارد زیر سرش و با عضلات سفتِ شکمش خودش را بالا می کشد و می شمارد. صدو بیست و پنج، صد بیست و شش، صد و نود و نه و نفسش بالا نمی آید تا بگوید دویست. زن می گوید:
» این جا ننوشته، کلاغی که نوح می فرستد تا برایش خبر بیاورد هیچوقت بر نمی گردد؟»
مرد بلند می شود گردنش را به چپ و راست می چرخاند نفس عمیق می کشد. گرمکن را از زن می گیرد و می پوشد. سوئیچ ماشین را از جیب گرمکن بیرون می کشد می گوید برویم دیر می شود.
» هیچ چیز نمی خواهی بگویی، نه؟»
مرد، سنگین نفس می کشد و با چشمهای بسته فقط گوش می کند. و زن دوباره نزدیک شده است و چوب را برداشته و کم کم دارد به او می رسد به در می کوبند. خودش است آمده است دوباره می کوبند به در، باید زن را بغل کند و بگذاردش توی صندلی اش و چرخ هایش را قفل کند چوب دستی را بگیرد ازش و بگذارد کنار صندلی خودش. باید نگذارد بقیه اش را بگوید باید دلش نسوزد برایش وقتی آن جور فلج می افتد توی صندلی و پرت و پلا می گوید باید برود پایین توی همان پارک و به مردی که زن خیال می کند پیر شده است بگوید گورش را گم کند و برود روی لاشه ی بقیه چنگ بزند. صدای زن نزدیک و نزدیک تر می شود.
» هیچ نمی گویی؟ نگو ولی کلاغ را که دیدی، همان پایین نشسته بود. «
مرد دستهایش را تکان می دهد و می خواهد دراز کند تا چوب را بگیرد از دست زن، نمی شود، خوابش می آید.
زن دوباره می نشیند روی نیمکت، توی یک دستش چوب ست و کتاب را با دست دیگرش باز می کند و می خواند.
» نشسته بودیم توی کشتی، باران تمامی نداشت باد آمد طوفان شد روز چندم از صد و نود و چندم عمرمان بود، چه خوب که بچه نداشتیم. مثل همه، جفت جفت سوایمان کرده بودند. من کنار پنجره نشسته بودم سردرد داشتم و هی بالا می آوردم، به تو که جفتِ من بودی گفته بودند هدایت کشتی با تو و تو بودی که اول او را فرستادی که ببیند جایی هست، جزیره ای یا خشکیی که نجات پیدا کنیم»
مرد نمی داند که حالا، توی خوابِ خودش است یا زن دارد تعریف می کند.
» ما را سوار کشتی کرده بودند نه برای من و تو نه برای هیچ جنبنده ای، ما بهانه ای شدیم برای بقای دیگران»
نفس های مرد آرام می شود، تند می شود، پلک می زند دهانش را به هر طرف می چرخاند باید بیدار شود و کتاب را هم از دست زن بگیرد دست و پا می زند، چشمهایش باز می ماند، نفس نمی کشد و فقط خواب می بیند.
» باور کنی یا نه؟ خودش است. مرده باشد یا نه دارد می کوبد به در. باور کنی یا نه کلاغی که تو فرستاده بودی، روی لاشه ها ننشسته ست
هنوز.»