h1

بخوابیم فقط.

نوامبر 13, 2007

سرش را تکیه داد به پشتیِ صندلی، از گوشه‌ی چشم نگاه کرد به چرخ های صندلیِ زن، چوب را گرفت دست راستش، بلند شد صندلی اش را کشید کنارش، سیگار را گرفت از لای انگشتها‌ش. قفل صندلی را باز کرد و راهش انداخت تا دم پنجره.

» خودت چی فکر می کنی؟ » زن دو تا دستها‌ش را چفت کرد به هم، گذاشت روی زانوش.

» شاید بیاید.»

سیگار را توی گلدانِ کنار پنجره انداخت چوب را داد دست چپش، پرده را کنار زد خم شد بیرون را نگاه کرد

» شاید هم نیاید.»

آفتاب هنوز بود، اول روی چمن های گوشه ی پارک، بعد از روی شش ضلعی های کنار استخر چرخیده بود تا رسیده بود پشت پنجره. پرده را کشید. رفت سیگار زن را آورد چوب را گذاشت کنار صندلی اش و گفت:

» بلند شو چند قدمی راه برو؟ «

» راه برویم که چه بشود؟ بنشینیم که چه بشود؟ بخوابیم فقط «

مرد لای پرده را کمی کنار زد و دوباره نگاه کرد. زن نیم خیز شد.

» هنوز همان جاست، نه؟ پیر شده است؟ «

مرد پرده را انداخت، آمد بالای سرِ زن، دست کرد لای موهاش که نه سفید بود نه سیاه، دست کشید به نرمه ی گوشش، موها یش را جمع کرد و لبهایش را خواباند پس گردن زن.

» نه، نکن، برویم بخوابیم، و خواب ببینیم»

مرد خودش را کنار کشید سیگار روشن کرد و گذاشت لای انگشت های زن.

» آره بخوابیم، خوابی که خواب باشد نه از آن خواب های سبک و بی سر و ته که هیچ وقت یادمان نیاید»

مرد سیگار را گرفت از دست زن، خیسی فیلتر را با دستش پاک کرد تکاندش توی گلدان و دوباره گذاشت لای انگشت هاش.

» چه خوب شد که دیگر کنار هم نمی خوابیم، هر کدام برای خودمان سیر می خوابیم و خوابِ خودمان را می بینیم. توی خوابِ تو، هنوز موهایش سیاه است؟ «

مرد می نشیند روی صندلی ِ خودش، دستهاش می لرزند شقیقه هایش را می مالد و چشمهایش را می بندد.

چشم که می بندد، زن دور می شود دور و دورتر. و مرد که سنگین و رها می شود روی صندلی، دوباره می آید می نشیند روی نیمکت پارک، گرمکن را روی پاهایش جا به جا می کند کاغذ هایش را جمع می کند و می گذارد توی کیفش کتاب را هم می بندد. مرد دور سوم را هم دویده، پا به پا می شود و دستهاش را بالای سرش می کشد و بعد با صدای بلند هوا را بیرون می دهد و دست هاش را رها می کند و می گوید:

» به کجایش رسیدی؟ عمر نوح بیشتر است یا زنش؟ «

دراز می کشد روی چمن، پاهایش را می گذارد روی نیمکت، دو دستش را می گذارد زیر سرش و با عضلات سفتِ شکمش خودش را بالا می کشد و می شمارد. صدو بیست و پنج، صد بیست و شش، صد و نود و نه و نفسش بالا نمی آید تا بگوید دویست. زن می گوید:

» این جا ننوشته، کلاغی که نوح می فرستد تا برایش خبر بیاورد هیچوقت بر نمی گردد؟»

مرد بلند می شود گردنش را به چپ و راست می چرخاند نفس عمیق می کشد. گرمکن را از زن می گیرد و می پوشد. سوئیچ ماشین را از جیب گرمکن بیرون می کشد می گوید برویم دیر می شود.

» هیچ چیز نمی خواهی بگویی، نه؟»

مرد، سنگین نفس می کشد و با چشمهای بسته فقط گوش می کند. و زن دوباره نزدیک شده است و چوب را برداشته و کم کم دارد به او می رسد به در می کوبند. خودش است آمده است دوباره می کوبند به در، باید زن را بغل کند و بگذاردش توی صندلی اش و چرخ هایش را قفل کند چوب دستی را بگیرد ازش و بگذارد کنار صندلی خودش. باید نگذارد بقیه اش را بگوید باید دلش نسوزد برایش وقتی آن جور فلج می افتد توی صندلی و پرت و پلا می گوید باید برود پایین توی همان پارک و به مردی که زن خیال می کند پیر شده است بگوید گورش را گم کند و برود روی لاشه ی بقیه چنگ بزند. صدای زن نزدیک و نزدیک تر می شود.

» هیچ نمی گویی؟ نگو ولی کلاغ را که دیدی، همان پایین نشسته بود. «

مرد دستهایش را تکان می دهد و می خواهد دراز کند تا چوب را بگیرد از دست زن، نمی شود، خوابش می آید.

زن دوباره می نشیند روی نیمکت، توی یک دستش چوب ست و کتاب را با دست دیگرش باز می کند و می خواند.

» نشسته بودیم توی کشتی، باران تمامی نداشت باد آمد طوفان شد روز چندم از صد و نود و چندم عمرمان بود، چه خوب که بچه نداشتیم. مثل همه، جفت جفت سوایمان کرده بودند. من کنار پنجره نشسته بودم سردرد داشتم و هی بالا می آوردم، به تو که جفتِ من بودی گفته بودند هدایت کشتی با تو و تو بودی که اول او را فرستادی که ببیند جایی هست، جزیره ای یا خشکیی که نجات پیدا کنیم»

مرد نمی داند که حالا، توی خوابِ خودش است یا زن دارد تعریف می کند.

» ما را سوار کشتی کرده بودند نه برای من و تو نه برای هیچ جنبنده ای، ما بهانه ای شدیم برای بقای دیگران»

نفس های مرد آرام می شود، تند می شود، پلک می زند دهانش را به هر طرف می چرخاند باید بیدار شود و کتاب را هم از دست زن بگیرد دست و پا می زند، چشمهایش باز می ماند، نفس نمی کشد و فقط خواب می بیند.

» باور کنی یا نه؟ خودش است. مرده باشد یا نه دارد می کوبد به در. باور کنی یا نه کلاغی که تو فرستاده بودی، روی لاشه ها ننشسته ست

هنوز.»

h1

شب های شک

سپتامبر 23, 2007

 

وَ ما اَدراکَ مَا لَیلَه الشَک!

 

قومی متفکّرند اندر رَهِ دین

قومی به گمان فتاده در راه یقین

می ترسم از آنکه بانگ آید روزی

کای بی خبران راه نه آنست و نه این

» خیام «

 

جان بی جمالِ جانان میل جهان ندارد

هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد

یا هیچکس نشانی زان دلسِتان ندیدم

یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

هر شبنمی درین ره صد بحرِ آتشین است

دردا که این مُعمّا شرح و بیان ندارد

سر منزلِ فراغت نتوان ز دست دادن

ای ساروان فروکش کاین ره گران ندارد

چَنگِ خمیده قامت می خوانَدَت به عشرت

بشنو که پندِ پیران هیچَت زیان ندارد

ای دل طریق رندی از مُحتسب بیاموز

مست است و در حق ِاو کَس این گمان ندارد

احوال گنج قارون که ایّام داد بر باد

در گوش دل فرو خوان تا زر نهان ندارد

گر خود رقیب شمع است اسرار ازو بپوشان

کان شوخ پر بُریده بند زبان ندارد

کَس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ

زیرا که چون تو شاهی کَس در جهان ندارد

» حافظ «

و این هم مادر تِرِزا

 

 رندی دیدم نشسته برخنگ زمین

نه کفر نه اسلام و نه دنیا و نه دین

نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین

اندر دو جهان که را بُوَد زهره ی این

» خیام «

h1

خوابیدن با کتاب

آگوست 17, 2007

آدمها روی پل

ویسواوا شیمبورسکا، متولد 1923 معروفترین شاعر معاصر لهستان و برنده ی جایزه ی ادبی نوبل 1996 است. اشعار زیبای او که به 36 زبان در 18 کشمر جهان ترجمه و منتشر شده از سالها پیش شهرت جهانی یافنه است. شعرهایی که از او در این دفتر می خوانید اغلب از کتابی به همین نام که از آخرین آثار اوست بر گزیده شده اند. مترجم اصلا لهستانی و دارای تحصیلات عالی در زبان فارسی است و موقعیتی مناسب برای انتقال روح شعرهای او از زبان لهستانی به فارسی دارد. ( پشت جلدِ کتاب )

 

آدمها روی پل

ترجمه: مارک اسموژنسکی

شهرام شیدایی/ چوکا چاد

 

گربه ای در خانه یِ خالی

 

مردن- با گربه این کار را نمی کنند.

چون گربه در خانه ای خالی

چه کار می تواند بکند.

از دیوار بالا رفتن.

خود را به مبل ها مالیدن.

انگار اینجا چیزی عوض نشده

اما چیزها جایِ خود نیستند.

انگار از سر جای خود تکان نخورده اند

اما از هم جدا شده اند.

و شب ها چراغ خواب دیگر روشن نیست.

صدای گام هایی روی پله به گوش می رسد

اما همان گام ها نیست.

دستی هم که ماهی را در بشقاب می گذارد

همان دست نیست.

چیزی اینجا آغاز نمی شود

در زمان همیشگیِ خود.

چیزی اینجا اتفاق نمی افتد

طوری که قرار بود.

کسی اینجا بود و بود

و بعد ناگهان ناپدید شد

و مدام، نیست.

همه ی کمدها را گشتن.

قفسه ها را دیدن.

سر به زیر قالی ها کردن وارسی کردن.

حتا ممنوعیتی را نقض کردن

و کاغذها را پخش و پلا کردن.

کارِ دیگری ماند که نکنیم؟

خوابیدن و صبر کردن.

اگر برگردد.

اگر پیدایش شود.

من دیگر به او خواهم گفت،

که با گربه این کار را نمی کنند.

به طرفش طوری خواهم رفت

یواش یواش

با پاهای رنجیده خواهم رفت.

و در ابتدا از لوس شدن ها و جست و خیزها خبری نخواهد بود.

h1

خوابیدن با کتاب

ژوئیه 10, 2007

 داستان بلند ِ همان چشمه، همان آب   نویسنده  اکبر سردوزامی

…..

چرا هی دور می زنم؟

چرا هی مدام دور، و دور

من که سال ها هی تلاش کرده ام از این دور زدن ابلهانه دور شوم.

این را کسی می فهمد که در دانمارک باشد،

 و پاسپورت دانمارکی داشته باشد،

و دانمارکی نباشد،

و ایرانی باشد،

و پاسپورت ایرانی نداشته باشد،

و اصلا پاسپورت دانمارکی نخواهد،

و اصلا پاسپورت ایرانی نخواهد،

و نخواهد دانمارکی باشد،

و نخواهد ایرانی باشد،

اما مدام در حال و هوای ایرانی و دانمارکی زندگی کند.

  

نتوانستم آقای سردوزامی نتوانستم آن جور که دلم می خواست با مونیتور و کلمات حال کنم من راستی راستی با کتاب می خوابم مانده بودم چه کنم زدم بر طبل بی عاری و این داستان آخری را که (محض این که یادمان باشد) گذاشتید توی سایت، پرینت گرفتم  و شیرازه و تلق و برای خودم کتاب درست کردم و دیشب تا صبح صدای عشق بود که دوباره آمد از جایی خیلی دور که بر طبل خوابم می کوبید و ولوله افتاد به جانم و چه قدر خوب خوابیدم.  ( طبل عشق) 

 …. کشی کردم نه؟ راستش من یکی از همان … کش های زمانه ام که صفحه ی اول داستان همان چشمه، همان آب به آن اشاره کرده اید می دانی حتما می دانی این جا، ج ا ک ش پرور است چاره نداشتم نمی توانستم آن جوری بخوانمش، خودم که خواندم ولی بقیه چی مثلا یک آبجی ِ خیاط  داری که اصلا نمی شناسیش و نمی تواند کلمات را ببیند سرعت کامپیوترش پایین است فیلتر شکنی بلد نیست و داستان دوست دارد و من خیلی دلم می خواست او هم بخواند و … کشی کردم. نمی دانم چه جوری باید از تو که داداش منی و اینقدر مهربانی اجازه می گرفتم. رضا قاسمی از همه ی آن هایی که نمی توانستند کارش را بخوانند خواسته بود که نشانی شان را بدهند تا برایشان ایمیل کند نمی دانم این کار را کرد یا نه من نیازی نداشتم اما بی اجازه ی او هم، همین کار را کردم (وردی که بره ها می خوانند )

من می گویم:

این را کسی می فهمد که در آن جا نباشد،

و پاسپورت آن جایی نداشته باشد،

و آن جایی نباشد،

و ایرانی نباشد،

و پاسپورت ایرانی داشته باشد،

و اصلا پاسپورت آن جایی نخواهد،

و اصلا پاسپورت ایرانی نخواهد،

و نخواهد آن جایی باشد،

و نخواهد ایرانی باشد،

اما مدام در حال و هوای( هرجایی) زندگی کند.

ببخش من را داداش اکبر،

چرا تو داداش منی؟ خوب هستی مگر دست خودت است؟ مگر دست خودم است؟  صیغه ی خواهر برادری مان را همان اوایل انقلاب یکی خوانده است به قیمت گ ا ی ی ده شدن همه مان.

 همان وقت ها که تو و رفقای کج و کوله ات که بزرگ تر از من بودید توی دانشکده هنرها برنامه می ریختید من دو سه دانشکده بالاتر، لای علم و دانش، تازه داشتم دوشقه می شدم و به قول تو داداش اکبرم، دو پاره. گیج می زدم و هی بیخود دنبال یک اسم  دیگربرای خودم یا ایسم دیگر می گشتم سرگردان بودم و تو را اگر پیدا کرده بودم همان وقت ها، شاید، شاید مجبور نمی شدم چند سالی را چپ بزنم، راست بزنم، اسم عوض کنم، از این دانشکده به آن دانشکده،از این زیر زمین به آن زیر زمین و بعد هم از این کارخانه به آن کارخانه بروم بعد هم شوهر کنم، بچه درست کنم و برای حفظ  گه خود ساخته ام، بروم توی غار و بعد از چند سال که در آمدم شروع کنم به نوشتن و حالا که پنجاه ساله ام، هی بگویم گه به گور سال های رفته، چرا من از مثلا ششم دبیرستان یا سال اول دانشکده با یک نویسنده یا دکتر یا هنرمند و نمی دانم چی آشنا نشدم و راست رفتم عاشق این چپ و چوله های سیاسی شدم که تا هنوز هم دارم می کشم. دارم می کشم داداش اکبر، مرام و رفاقت و مسلک و مذهب که پیشکش همه مان که هیچ گهی نبودیم ولی هنوز من پزشان را می بینم  که با یک لیوان مست می کنند و زر می زنند و زر می زنیم و هی…. تا کی؟ تا کجا؟

این را فقط کسی می تواند بفهمد که شقه شقه اش کرده باشند.

h1

خوابیدن با کتاب تکمله ی 2

جون 26, 2007

جن نامه را کنار گذاشتم و هی حرص خوردم و به همه جا سر زدم که شاید یکی غیر از من هم مسئله ای داشته باشد، دیدم نه، هیچکس هیچ حرفی نمی زند. گفتم شاید یه این خاطر است که چند سال پیش چاپ شده و من عقبم از همه چیز، باز یادم آمد کتاب ِ وردی که بره ها می خوانند رضا قاسمی قبلا روی اینترنت پاورقی شده بود، پس چرا دوباره این همه جنجال به پا کرد و کسی پیدا نشد که لب فروبندد و شتر دیدی ندیدی در بیاورد؟ چرا؟ چرا؟ و چرا. گشتم و خواندم این طرف و آن طرف از این سایت به آن سایت. بد هم نشد ولی این ها جواب چراهای من نیستند که. من می خواهم بدانم ولی فقیه کیست؟ چه کسی نیاز دارد به همچین پدیده ای؟ چه چیز و در چه زمانه ای، ولی فقیه می طلبد؟ راستی راستی آقای گلشیری این حرف را زده؟ نزده؟ چرا بعضی هنوز مصرانه می گویند که گلشیری این حرف را نزده است ولی مثلا گفته که سمفونی مردگان ِ عباس معروفی رمان متوسطی است و کسانی که جنس خوب می شناسند می دانند اصل و بدل دارد.
چرا عباس معروفی ادعا کرده است که پس از بوف کور، سمفونی مردگان بهترین رمان است.
چرا عباس معروفی باید از زیر شنل گلشیری در بیاید؟ چرا در نیاید؟ از که کاسته می شود و ارزش افزوده ی چه کسی بالا می رود؟ که چه بشود؟ آخر ادبیاتی که آن قدرهست که ولی فقیه و آیه…و حجه الاسلام دارد، داشتن طلبه و حوزه و این ها هم دارد دیگر.
اصلا این گلشیری کیست که جان ها همه پروانه ی اوست؟ اصلا نویسنده ی شازده احتجاب یا آینه های دردار یا کریستین و کید یا مردی با کراوات سرخ و… نیاز دارد که کسی برایش سینه بزند؟
چرا اگر رضا قاسمی در مصاحبه ای بگوید ما (منظور نویسندها ی مایند) بی سواد یا کم سوادیم این قدر به همه بر می خورَد ولی اگر گلشیری جایی شوخی یا جدی یا بنا به شرائط و ادبیاتی که همه مان این 27-28 سال تویش غلت زده ایم، بگوید من ولی فقیه ادبیاتم، اشکال ندارد؟ یعنی مفهوم این دوتا نقل قول یکی نیست؟ گلشیری معصوم چندم است؟
آیا گلشیری مصداق این شعر سعدی است که:
سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز    مرده آن است که نامش به نکویی نبرند
من خسته شدم از بس این چند شب با گلستان خوابیدم و پر و خالی شدم و حکایت خواندم و نصیحت شنیدم آخرش هم اصل این حکایت را پیدا نکردم و بعد هر چه هم سِرچ کردم تو ویکی پدیا و گوگل و شعر را دادم و نشانی شاعر وهر چی خود حکایت پیدا نشد همه جا توی بزرگداشت یا سر خاک یا چه می دانم یادبود و هر کوفت و زهر ماری فقط همین بود و نفهمیدم برای چی اصلا سعدی این را گفته و اصلا من که نمی دانم هنوز که گلشیری مرده است یا نه؟ ولی یک ورژن دیگر این بیت را تو وبلاگ یک شیرازی دیدم، یادم هم نمی آید کجا، و این جوری هم نوشته بودش که:
سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز     مرده آن است که به آن دست بزنی جُنب نخورد.
این ها مهم نیست ولی انگار شبها یک چیز محکم توی سرم می خورد من فقط درد داشتم و نمی فهمیدم چرا؟ تا نشستم و همه را خواندم، هم گلستان هم بوستان وهم غزلیات سعدی را و فهمیدم ما همیشه شیخ داشته ایم، هنوز داریم و انگار همیشه خواهیم داشت. شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی یک جوری تربیتمان کرده با امر و نهی، مولانا هنوز ما را می برد به ملکوت اعلا و درس ِ مرید و مرادی می گیریم ازش و با حافظ، فال می گیریم و بر مبنایش زندگی می کنیم. چه از سر چهار راه خریده باشیم فالش را چه با نسخ قدیمی یا شیک امروزی. و راستش می ترسم که صدایم را کمی بلندتر کنم و بگویم یا بنویسم متون کهن آیا همان کاری را که خودش می خواهد با این تربیت سالیان ما، با ما می کند یا ما از متون کهن انتخاب می کنیم و می آموزیم. من کلاس های گلشیری نرفته ام ، می گویند گلشیری به متن کهن اهمیتی خاص می داده است دستش درد نکند خوب میراثی برجا گذاشته است من که کلی کیف خودم را می کنم با متون کهن. ولی راستش نمی توانم توالی ِ فرهنگی ِ این متون و آن فرهنگ مسلط را در جن نامه یا هر کناب دیگری از هر نویسنده ای که آن را نو سازی کرده است، بخوانم و کیف کنم. آیا این مدرنیسم است که راوی ِ نویسنده ای بیاید همه ی باورها و عادات عجیب و غریب و… را غمگنانه دوباره تصویر کند؟
عموی من دعا نویس بود، باور کنید تا وقتی که زنده بود و من بیست و نمی دانم چند ساله بودم همیشه آت و آشغال هایی را که دستمایه ی کارش بود پنهان می کرد رمال بود، جن گیر بود، شوهر خوب برای آدم پیدا می کرد و دعا ها و وردهای خوب و موثری هم می نوشت و رفع بلا هم می کرد و البته آخرش، پای همان منقل تریاک نازنینش که همه مان را دعوت می کرد که با همان تریاک های کوپنی اش ما هم حال کنیم به ما حالی می کرد که همه اش چرند است که اگر من می توانستم غلطی بکنم به جای این که طاق و جفت، همه را به هم برسانم دست خودم را به دهانم می رساندم. و اگر من می توانستم این ها را داستانی کنم و بنویسم باور کنید از خنده روده بر می شوید. و آن وقت من حالا دارم توی جن نامه بعضی باورها را با لحن نگارش راوی باور پذیر می بینم و نمی دانم خاصیتش چیست و به درد کجایمان می خورد جز تحکیم اقتدار همان ها. راستی شما تازگی ها کتاب مثل همیشه هوشنگ گلشیری را خوانده اید مثلا داستان عیادت و تکه هایی از مثل همیشه وا صلا همه اش غیر از مردی با کراوات سرخ آیا دوباره توی جن نامه نیامده است؟ این معنی اش چیست؟ یعنی گلشیری کم آورده؟
خوب گشتم و گشتم تا در سایت باران یعنی ناشر جن نامه به این آدرس و این نقد رسیدم و البته خوشم آمد
خدا بیامرزدتان آفای گلشیری نامتان نیک باشد همیشه. مثل این که درهر حال مرده اید

h1

خوابیدن با کتاب

جون 10, 2007

 نوعی زندگی….

کودک ِ من است، وقتی من مادر می شوم و لحنم آمرانه می شود. خودِ من است، وقتی دست از همه چیز می شویم و دلم می خواهد فکرنکنم چند ساله ام. و او،مادر من است، وقتی کژ و مژ می شوم و راه را گم می کنم یا لوس و احمق می شوم. دوستِ من است و پایداری ِ این بستگی، از همه بیشتر است. چه مطمئن می کند من را وقتی هست و چه حسرتی خواهم خورد وقتی دیگر کنار من نباشد. او نمی گذارد من به رسم این جا پیر شوم. پا به پایم می آید من همسالش نشوم او همسال من می شود. هوایم را دارد اصلا می پایدم درست مثل آن وقت ها که جانم در می رفت برایش.

   وقتی او می پرسد از من که» چه خبر مامان؟ » می دانم با چه خبر گفتن ِ یاشار فرق دارد. می توانم از همه چیز بنالم و شرم نکنم. یاشار من را همیشه مسئول تر می کند.

و آن شب که یانار پرسید چه خبر؟ با این که با خودم فکر کرده بودم هیچ لازم نیست تند تند جوابش را بدهم و از خودم خواسته بودم که کوتاه بیاید تا آرام تر شوم باز هم نتوانستم و برای این که زار زار گریه نکنم، عصبانی شدم. گفتم، داد زدم، مسخره کردم و…

  آخر ِ شب که روبه روی هم نشستیم فقط او مهربان بود. گفت» نکن مامان نکن، همه که تو را نمی شناسند، نباید هم بشناسند، خودت که نمی دانی ولی من می دانم که تو، توی هیچ جمعی مهربان و شوخ به نظر نمی آیی همان جور که من و گفت و گفت از حرف های خودش توی جمع دوستانش که مثلا شوخی می کند و بعد می بیند همه دلخورند و راست یا به مصلحت، دروغ همان چیزهایی را که برایش گفته بودم با خودش بازسازی کرد. و تازه من فهمیدم که چه قدر می توانم پیر و از خودراضی و حق به جانب به نظر بیایم برای بقیه، هر چند که خودم جور دیگری خیال کنم. نمی دانم کی و چه جوری من این همه تلخ شدم و چه جوری می توانم دیگر نباشم، ولی دست کم یک چیز را باید حواسم باشد: برای آزار ندادن، حفظ فاصله ی جانبی با دیگران الزامی است.

 خوابیدن با کتابِ 

 رمان پلیسی.  نویسنده: ایمره کرتس.   مترجم: گلبرگ برزین

…..

 می خواهم قصه ای بگویم. یک قصه ی ساده. شاید به نظرتان نفرت انگیز باشد. ولی تاثیری در سادگی ِ آن ندارد. می خواهم قصه ای ساده و نفرت انگیز تعریف کنم

.…..

فکر نکنید خود را توجیه می کنم. در این لحظه برایم تفاوتی ندارد. ولی واقعیت همین است: ابتدا خود را خیلی عاقل تصور می کنی و فکر می کنی فرمان ِ کار را در دست داری، ولی بعد فقط می خواهی بدانی به کدام جهنم دره ای می کشندت.

…..

ما تا این جا رسیده بودیم که قرار شد انریکه سالیناس دستگیرشود یا رضایت دهیم به این که او را تحت نظر بگیریم.

نه.

کم کم اتفاقات درهم برهم می شوند و در مغزم به هم می آمیزند: سر نخ هایی که من به عنوان بازرس در دست داشتم؛ بازجویی ها؛ دفتر خاطرات انریکه؛…..

.…..

من دفتر خاطرات انریکه را در دست دارم. آن را ورق می زنم

.….

انریکه نوشتن خاطراتش را پس از تعطیلی دانشگاه شروع کرده بود. یعنی پس از روز پیروزی.

 آن را بی هدف باز می کنم:» گزارش روزهایم:غیر ممکن. گزارش برنامه هایم: نیستی. گزارش زندگی ام: من زندگی نمی کنم.امید های مرا نابود کرده اند، آینده ام را نابود کرده اند، همه چیز را نابود کرده اند. کثافتها.»

ورق می زنم

…..

ورق می زنم.» فکر خودکشی هر شب به سرم می زند. برای این که از همه چیز وسوسه انگیزتر است. وقت غروب، با جذابیتی زنانه، مثل رطوبت جنگلی به نرمی زیر پوستم می دود، عضلاتم را شُل می کند، مفاصلم را آزاد می کند، سر به درون می کشد، استخوانهایم را ذوب و از غثیانی لطیف پُر می کند که با شهوتی نفرت انگیز به آن تن در می دهم. فقط یک چیز مرا از این کار باز می دارد: نگرانی برای مادرم.و البته مشکلات فنی. خوب هفت تیر پدرم هست، ولی آن را در گاوصندوق نگه می دارد. از فکر تهیه ی یکی برای خودم در آمده ام و در حال حاضر کار بسیار سختی است. در عین حال بهترین راه حل است، با توجه به تمیزی کار و ساده گی غیر قابل بیان شلیکی که پس از آن جز سکوتی عمیق نمی توانم تصور کنم. روشهای دیگر نیاز به تلاش توان فرسا دارند. دار: انتخاب طناب، پیدا کردن محل مناسب روی سقف، سپس زدن گره ی حلقه و امتحان کردن آن—و تازه باید صندلی که روی آن می ایستم رت بیاندازم! و بعد شکستگی—- و چه منظره ای برای کسان نزدیکم خواهم ساخت، چه قدر بی سلیقه! مادر بیچاره ام!… یا این که خود را از پنجره به بولوار گراند بیاندازم. ولی سقوط، مدتی که طول می کشد تا له شوم، منظره ی آسفالت را که می بینم هر لحظه نزدیک تر می شود، و فریادش!— قرص هم که حالم را به هم می زند.

البته، زندگی کردن نوعی خودکشی است: زحمت آن در این است که وقت زیادی می برد.»ورق می زنم.

……

h1

من، مامان، کورت ونه گات جونیر

مِی 28, 2007

 

 

 می پرسم » چه طوری مادر جون؟ چه خبر؟ » و آن قدر گوشی ِ تلفن را این دست و آن دست می کنم و گوش نمی کنم تا می رسد به جایی که می دانم یک روایت، داستان، واقعه تمام شده است، آن جا که می گوید: بله، رسم روزگار چنین است. این جمله  که تمام می شود، تلخ خنده ای می کند و خداحافظی می کند و گوشی را می گذارد.

 آن وقت است که مرور می کنم هر آنچه گفته است و من بارها شنیده ام؛ و می مانم توی مفاهیمی مثل همزاد یا تازگی ها حتی تناسخ و چیزهایی از این دست که خیلی وقت است دیگر بهشان جدی فکر نمی کنم. ولی باور کنید شباهتِ میان مادرمن با کورت ونه گات جونیور فقط این نیست که پایان هر چیزی را که تعریف می کند، جمله ی بله، رسم روزگار چنین است را هم می گوید مادر من هم هشتاد و دو سه ساله است و از وقتی یادم است آسمان و ریسمان را به هم می بافته و درست شکل وونه گات به تنها چیزی که برای این روزهایش نمی تواند فکر کند مرگ است( عمرش درازتر باد که تا وجود دارد، من هنوز بچه ام.) کورت ونه گات هم قصد نداشت بمیرد هیچ مشکلی هم نداشت فقط از بلندیی به زمین افتاد و سرش به جایی خورد. کورت ونه گات در هشتاد و چهار سالگی مُرد. چیز دیگری که در مادرم وجود دارد و در ونه گات هم! داستانی کردن و هیجان انگیز کردن همه ی چیزهایی است که می داند. کافی است بپرسیم «مادر جون امروز خودت رفتی خرید؟» داستان شروع می شود با کنایه ای همیشگی که نه، پس کلفت و نوکر دارم؟ که دارد  و ما هفت هشت تا بچه دور و نزدیک، این جا تا آن ور دنیا در خدمتش هستیم ولی بهش مزه نمی دهد اصلا تا یک چیزی نپراند و حال آدم را نگیرد تعریف نمی کند و بعد شروع می کند که مثلا عروسی پسر حشمت خانوم این جور شد، عمو جانت آن جور کرد، این رفت مکه آن یکی آمد چی برایش سوغات آوردند، خواهرم بهش سر زده است، مادر شوهر جاری ِ دختر خواهرم مرده و….. و البته هر کدام این جمله ها وقتی از مامان من بشنوید شیوه روایت، پیچیدگی، تعلیق، و چند جورویژگی ِ داستانی دارد تا برسد به این جمله ی وونه گات یا شاید اوریژینال، از خودش : بله، رسم روزگار چنین است. این ها مال وقتی ست که فقط بخواهیم تلفنی حالش را بپرسیم اگر پیش بیاید و بخواهیم از سالهای بعد از کشف حجاب و چادر بَرداری، سال ِ نان منی پنج تومن، سال عروسی خودش که باران آمد، سال وبا، جنگ، و…. بگوید که دیگر محشر است داستان پشت داستان تولید می شود. باور کنید تنها تفاوت مامان من با وونه گات در این است که مادر من فقط سواد قرانی دارد و خواندن بلد است و نوشتن نمی داند و دوم این که در ایران به دنیا آمده است.

—————————————————————————————–

کورت ونه گات جونیور در یازده نوامبر 1922 در شهر ایندیانا پولیس به دنیا آمد و در آپریل 2007 مُرد.

کتاب های ترجمه شده به فارسی که من خوانده ام

سلاخ خانه شماره پنج مترجم: علی اصغر بهرامی

شب مادر مترجم: ع. ا. بهرامی

گهواره ی گربه مترجمان: مهتاب کلانتری/ منصوره وفایی

زمان لرزه مترجم: مهدی صداقت پیام

اسلپ استیک یا تنهایی هرگز. مترجم: فتاح محمدی

 گالاپاگوس. مترجم: ع.ا. بهرامی

———————————————————————————————————

مقدمه ی کتاب شب ِ مادر

من داستان زیاد نوشته ام؛ اما این داستان یعنی شب مادر تنها داستانی است که نتیجه ی اخلاقی آن را می دانم. البته این نتیجه ی اخلاقی چیز چندان مهمی هم نیست؛ جریان فهمیدن آن هم صرفا اتفاقی است: ما همان چیزی هستیم که بدان تظاهر می کنیم؛ پس همیشه باید مواظب باشیم ببینیم به چه چیزی تظاهر می کنیم.

من خودم با آن الم شنگه ای که نازی ها به په کردند سر و کار چندانی نداشته ام. در دهه ی سی، بین اهالی ایندیانا پولیس زادگاه من چند عددی هم فاشیست خبیث و فعال دیده می شد که همه آمریکایی بودند، و به یاد دارم یکی از همین فاشیست ها یک نسخه از کتاب( تشریفات پیران صهیون) را دزدکی به من داد. کتاب تشریفات پیران صهیون همان نقشه ی سرّی جهودها برای سلطه بر دنیاست. و به یاد دارم وقتی یکی از عمه هایم با یک آلمانی ازدواج کرد چفدر خندیدیم. این عمه مجبور شده بود در خواستی برای مقامات ایندیانا پولیس بفرستد و از آن ها بخواهد گواهی کنند خونش پاک پاک است و یک قطره خون جهودها هم در آن نیست. شهر دار ایندیانا پولیس عمه ام را از دوره ی دبیرستان و از کلاس رقص می شناخت، و آن قدر به مدارک مورد نیاز آلمان ها مهر زده بود و آن قدر روبان چسبانده بود که شده بود عین معاهده های صلح قرن نوزدهم؛ و چه قدر هم باعث انبساط خاطر شهردار شده بود.

و بعد جنگ شد، و من رفتم جنگ و اسیر شدم؛ در نتیجه موفق شدم در همان زمان جنگ یکی دو جای آلمان را از نزدیک ببینم. من سرباز صفر بودم، دیده بان گُردان، و بر اساس عهد نامه ی ژنو می بایست برای گذران زندگی کار کنم، که البته بد نبود؛ برعکس خوب هم بود. به علاوه همین خود باعث شده بود از زندان بیرون بیایم؛ محل کارم در ده بود. بعد مرا به یکی از شهرهای آلمان فرستادند؛ اسم این شهر درسدن است، و من موفق شدم مردم آلمان و نحوه ی کار و زندگی شان را از نزدیک ببینم.

گروهی که من هم جزو آن بودم تقریبا از صد نفر تشکیل می شد. کار ما کار قراردادی بود و محل کارمان در یک کارخانه. این کارخانه برای زنان باردار نوعی شربت مالت پُر ویتامین درست می کرد: مزه ی عسل ِ رقیق می داد که کمی بوی دود گرفته باشد، دود گردو. چیز خوبی بود. کاش کمی از آن معجون الان این جا بود. و درسدن چه شهر قشنگی بود؛ عجب تزییناتی داشت، درست مثل پاریس؛ دست جنگ هنوز به آن نرسیده بود. درسدن ظاهرا شهر» باز» به حساب می آمد؛ بدین معنی که چون نه محل تمرکز نیروهای رزمی بود و نه صنایع نظامی، دشمن حق نداشت به آن حمله کند. اما شب سیزدهم فوریه ی سال 1945، درست بیست و پنج سال پیش، پیش از تاریخ نوشتن این مفدمه هواپیماهای انگلیسی و آمریکایی شهر را با بمب های انفجاری نیرومند کوبیدند. این هواپیماها هدف های خاصی را بمباران نمی کردند. هدف صرفا این بود که با حریق و انفجارهای بزرگ چنان رعب و وحشتب بیافرینند که ماموران آتش نشانی را در همان پناه گاه های زیر زمینی شان زمین گیر کند.

و آن گاه هواپیماهای تازه ای از راه رسیدند و در این فضای رعب آور بر این آتش های خُرد صدها هزار بمب آتش زای کوچک پراکندند، انگار بر زمین تازه شخم خورده دانه های بذر بپاشند. و باز به امید آن که آتش نشان ها زمین گیر شوند شهر را دوباره با بمب های انفجاری کوبیدند. و در این هنگامه مدام بر دامنه ی آتش سوزی های کوچک و جدا از هم افزوده می شد؛ و آن گاه همه ی آن ها به هم پیوستند، یک پارچه شدند و شعله ای عظیم به آسمان بلند شد، انگار قیامت برپا شده باشد. بلی، جانمی: توفان آتش. در ضمن ناگفته نماند که این واقعه بزرگترین قتل عامی است که اروپا به خود دیده است. خُب که چی؟

ما اسیران جنگی موفق به دیدن این توفان آتش نشدیم. در یکی از سلاخ خانه های درسدن ما را با شش نگهبان در یک سرد خانه ی خُنک زیر زمینی پهلوی قطار مرتب و منظم لاشه های گاو و اسب و گوسفند جا داده بودند. ما فقط صدای گام های بمب ها را بالای سرمان می شنیدیم. گاه گاهی سفیدکاری های سقف آهسته آهسته فرو می ریخت. اگر از روی کنجکاوی بالا رفته بودیم تبدیل به کاردستی می شدیم، که این دیگر از خصیصه های اتم آتش است: تکه تکه های هیزم ذغال شده تقریبا به طول نیم متر انسان هایی که به شکل مضحکی کوچک شده باشند، و یا اگر دلتان خواست می توانید بگویید ملخ های غول پیکری که کباب شده باشند.

کارخانه ی شربت مالت از صفحه ی روزکار پاک شده بود. همه چیز از صفحه ی روزگار پاک شذه بود به جز زیر زمین ها: در این زیر زمین ها 135000 هانسل و گرتل مثل کیک زنجبیلی پخته بودند. از این رو ما را در معادن جسد به کار گماشتند و ما هم جسد استخراج می کردیم؛ بدین ترتیب که یک جوری وارد پناه گاه ها می شدیم و جسدها را بیرون می آوردیم. ودر نتیجه موفق شدم انواع و اقسام آلمانی ها از هر سن و سال ببینم، آن هم درست به همان صورتی که مرگ به سراغشان آمده بود؛ در دامن اکثر این آلمانی ها اشیای گران قیمت بود. گاهی خویشاوندان جسدها می آمدند و ما را موقع کار تماشا می کردند. این ها هم موجودات جالبی بودند.

من از نازی هابیش از این چیزی ندیدم.

گمانم اگر در آلمان به دنیا آمده بودم من هم نازی می شدم؛ می زدم جهودها و کولی ها و لهستانی ها را لت و پار می کردم و دل صاحب مرده ام را خنک می کردم. بله، رسم روزگار چنین است.

و حالا که فکر می کنم می بینم این قصه یک نتیجه ی اخلاقی دیگر هم دارد: آدمی که می میره دیگه مرده.

و یک نتیجه ی اخلاقی دیگر هم دارد: تا فرصت دارید عشق بازی کنید. برای مزاج آدم خوب است.

ایوا سیتی، 1966

h1

خوابیدن با کتاب

مِی 12, 2007

سلام آقای گلشیری، سلام. شما مرده اید؟ مرده یعنی چی؟ من فقط این را می فهمم که شما دیگر نمی نویسید همین. ولی اگر مرده اید که یعنی دیگر کاری نمی توانید بکنید، نه قبول ندارم مگر می شود نباشید و این بلا را به روز من بیچاره بیاورید. به کسی نگویید، من دیگر خیلی وقت است که سر خاک کسی نمی روم و دلم هم برای خاک تنگ نمی شود. اما حالا دلم برای شما تنگ است، بی وقت است می دانم. نه سالتان است نه روزتان و نه…. فقط برای این که توی مجلس ِ اول و دوم جن نامه تان شرکت کرده ام.  همان وقت ها که شما داشتید مثلا می مردید من در گیر مراسم پایانی ِ زندگی پدرم بودم و همان وقت ها هم به این نتیجه رسیدم که مراسم مردگی هم به اندازه ی مراسم زندگی، زیادی و کسل کننده است. برای همین هرگز سر خاکتان نیامدم. آن روزها پدرم  شروع کرده بود به بدقلقی با زندگی، نمی خواست بمیرد ولی هیچ جیز هم نمی توانست نگهش دارد یعنی دیگر پیر شده بود. برای من پدر، دو سال قبل از خاک سپاری اش، مُرد. درست وقتی که  دلتنگی هاش برای جوانی و کودکی اش شروع شد. پیر شدن سخت بود برایش، وقتی آن قدر می دانست که خیلی ها حالا حالاها پیر نمی شوند. نوه داشت، نتیجه داشت، نبیره داشت و همه اش شاهد رویش و بزرگ شدن بود و همان قدر که شاد می شد از شکوفایی شان، فرسودگی خودش آزارش می داد و همه ی نگاه هاش پر حسرت بود و من گاهی حس می کردم که دلش می خواهد سر به تنمان نباشد. ما، بچه هاش، هم هر کدام در اوج بودیم و کم کم پایمان داشت لیز می خورد تو سرازیری، سفت و سخت چسبیده بودیم به هر آن چه که اسمش زندگی است و زور می زدیم که جوانی کنیم تا داغ به دلمان نماند و زیاد نمی فهمیدیم چه می کشد. پدر مکرر شدن خودش را نمی دید، خوب برای کسی که بچه درست می کند بی شک جذابیت دارد این تکرار ولی او زوال را می دید فقط.  فرسودگیِ تنش نبود  که کشاندش به مرگ، پدر پیر  شده بود زیر بار حسرت های جوانی، خم شده بود زیر کوله اش که هیچ به جز دلتنگی نداشت و من را که حالا دیگر برومندی ِ جوانی را پشت سر گذاشته ام همه اش توی این فکرمی اندازد که کی و کجا وا می مانم و حسرت می کِشانَدم به نیستی.

 خودم می دانم چرا این ها را به شما می گویم ولی نمی دانم دیگران هم می توانند بفهمند چرا یا نه، خوب زیاد هم مهم نیست برایم و درست است که شما دیگر نمی توانید بنویسید ولی هنوز هستید، نبودید که» خوابیدن با کتاب» زهرِ من نمی شد این شب ها.  تکمله هم ندارد نمی توانم چیزی بیشتر بگویم هر چند که فضایی را خالی بگذاری و بگویی : تو بنویس

 راستی اگر هنوز می نوشتید من هم درست همان سوال هایی را ازتان می کردم که یک وقتی قرار بود خانم  الاهه بقراط ازتان بپرسد و من  این جا توی مصاحبه ی میترا شجاعی با شما هم جوابشان را نگرفتم. چه قدر خوب بود اگر می شد.

راستی آقای گلشیری شما پیر شده اید؟

h1

خوابیدن با کتاب

آوریل 28, 2007

کی ما را داد به باخت؟ کی ما را فروخت به یک پول سیاه؟ تو را به سلطان ابراهیم کی بوده؟

» کی ما را داد به باخت»   نویسنده: فرهاد کشوری

کتاب، این جوری شروع می شود و با همین سوال های بی جوابِ مزمن تمام می شود و من که خواب ازسرم پریده است یک بار دیگر به کتاب شب طولانیِ موسا هم سرک می کشم و تکلیفم با خودم روشن تر می شود خیلی خوشم آمده است! و دست کم برای خودم روشن است که چرا. ساده ترین چیزی که نظرم را گرفته، این است: فضاهایی را برایم می سازد که روشن نیست رنگی نیست سیاه یا سفید هم نیست. آدم هاش به جای فقیر و غنی، شیک یا دهاتی، امروزی یا سنتی، فرهنگ دارند واین فرهنگ که از قضا بومی هم هست، حامله ی هزار جور ارزش و ضد ارزش نیست و فقر و بدبختی هم ارزش نیست، مبارزه ی سندیکایی و سنتی و… هم ارزش نیست و برای من که همیشه می گویم گور پدر ارزش، باید اول ببینیم چی هست از کجا آمده و بعد ببینیم می اَرزد به جدال برای داشتن یا نداشتنش. این رمان به من می نمایاند که چی، کجاست. راه می روم و نگاهم به آینه که می افتد سر تا پای خودم را می بینم و خیره می شوم به جایی شاید پشت آینه و هی می پرسم، از خودم می پرسم  کی ما را داد به …ا؟

می گذا رمش یک جایی و می دانم، دلم که بخواهدش راحت پیدایش می کنم و یک بار دیگر می روم سراغِ کتاب ِ» باز اندیشیِ زبان فارسی» نویسنده: داریوش آشوری  که شاید کمتر کتاب آموزشیی باشد که این جوری تا آخرش یک سره خواندم و دلم می خواست جوری باهاش در آمیزم که هرگز یادم نرود و غلط اضافی نکنم موقع نوشتن و دوباره بعد از سال ها، مجبور شدم کتابِ» دستور زبان فارسی» پنج استاد را نگاه کنم و بعد غلط ننویسیم ِ ابوالحسن نجفی و  ….. یاد خواندن متون کهنِ فارسی  توی کلاس های داستان نویسیِ بنیاد گلشیری را هم همیشه تر و تازه نگه داشته ام و گاه و بیگاه دمی به خمره می زنم.

کتابِ آداب بی قراری نویسنده: یعقوب یاد علی را هم با دلتنگی برای در بند بودن نویسنده اش دو باره شاید هم سه باره خواندم انگار وظیفه ام بود و تنها کاری که می توانستم بکنم این بود و بعد فکر کردم چه خوب که کتاب» آب، خاک، آتش، باد » مجوز نگرفت. یک مشت شخصیت داستانی که هیچ ربط شرعی به هم نداشته باشتد نه صیغه نه عقد و ازدواج نه خواهر برادری و نه پدر دختری، گُه می خورند که بدون نشان دادنِ مدارکی مثل قباله و شناسنامه می آیند به ذهن ضعیفه ای که من باشم. خدایا توبه. یکی از مواردی که مثلا باید حذف می شد و داستان  زیر بار نمی رفت این بود که راوی خواب می بیند فقط خواب می بیند که لُخت است یعنی مانتو و روسری ندارد و هیچ نمی ترسد یا مورد دیگر وقتی است که راوی لَخت و رها دراز کشیده است ولی باز بین ارشاد لُخت و رها خوانده است پس باید حذف شود یا داستانی که راویِ زن از مردی که مسلمان نیست خوشش آمده است و…. شما بودید بی خیال کتاب نمی شدید؟ 

 آشوب به پا کرده ام برای خودم و دست و پا می زنم که به یک جایی برسم و رها شوم. وقتی سایت دوات بخشِ نقد و نظر خوانندگان رمان «وردی که بره ها می خوانند» را گذاشت خیلی به من چسبید کم دیده بودم کسی از این جور کارها بکند. هر چند با خواندن بعضی شان دل آشوبه ام بیشتر می شود و انگار هر چه به رضا قاسمی به عنوان نویسنده اش می گویند به من هم می گویند.و دلم می خواهد دوباره و دوباره بخوانمش و برای خودم باز نویسی اش کنم ببینم اگر من می خواستم این را بنویسم چه جوری می نوشتم.

جن نامه را هم پرینت گرفته ام و همان جور که توی سایت بنیاد گلشیری بود بخش بخش سیمی کرده ام ولی نمی دانم چرا تا چند صفحه اش را می خوانم مثل جن بو داده از دستم در می رود و می رود یک جایی و دلم نمی خواهد بروم سراغش. باورم نمی شود کاری باشد از گلشیری و من نتوانم بخوانمش و به جایش هی از این کتاب به آن کتاب کنم و دوباره بروم سراغِ جن نامه و باز من فرار کنم از یک طرف و کتاب از سویی دیگر. جن های توی کتاب با هیچ بسم الله ی رام نمی شوند یا شاید رمزشان عوض شده است.

» شنل پوش در مه» عدنان غریفی را که خوانده بودم پاک نمک گیر شده بودم از بس از نگاهش به همه چیز کیف کرده بودم و تا مجموعه داستانِ » چهار آپارتمان در تهران پارس» را دیدم دلم غنج زد.

 خواندمش و اشتباه نکرده بودم خیلی دوستش دارم.

h1

…….

آوریل 18, 2007

اجرام که ساکنان این ایوانند

اسبابِ تردد خردمندانند

هان تا سرِ رشته ی خرد گم نکنی

کانان که مدبرند سرگردانند

خیام

چه جور در به درند این تکه ها که کنار نمی آیند با هم یک جا و نمی شوند چیزی که من می خواهم باشد. اصلا کجایند برگ برگِ آن چه من نوشته ام یا می خواهم بنویسم؟

***

گفته بودم که یک حفره هست بین صندلی هامان که به دلخواه چیده ام و من نمی دانم چه قدر گود است ولی هر چه من و تو و ما بگوییم ته نشین می شود تویش. وقتی این را درست کردم از بقیه ی بازی خوشم آمد و ادامه اش دادم.

***

توی این بازی، شما جلوتر نیایید بهتر است، حتی صندلی تان را جا به جا نکنید، اصلا این حفره با من. یا از رویش می پَرم یا دورش می زنم و یا به تنهایی پُرَش می کنم. خیلی هم سخت نیست فقط باید حواسم باشد که چیزهایی که من نمی گویم با چیزهایی که شما می شنوید، گره نخورند به هم و کلافی نشوند که پایین مان بکشد.

***

آن چه همه ی زندگی ست یا خیال می کنیم که زندگی ست، حقارتِ نهفته دربرآوردنِ همین نیاز های اولیه ست این که گرسنه ات می شود و نمی فهمی چه می خوری یا چه جور می خوری و یا وقتی که برای تداوم نفسهات پی ِهوا می گردی؛ وقتی هم هست، که سر ریزی و نمی توانی توی خودت نگه داری و گنجایش همه جایت تمام شده است و یا وقتی آنقدر تحریک شده ای، آگاه یا ناآگاه، که به هر جورش راضی می شوی. خوب این تازه، یعنی سلامتی، یعنی حداقل و حداکثر، توی تقریبا همه ی آدمها.