h1

خوابیدن با کتاب

آوریل 2, 2008

کافکا در ساحل، نویسنده: هاروکی موراکامی، ترجمه ی: آسیه و پروانه عزیزی

***********************************************************************************************************

ناکاتا و من

خواب نیست، خیال نیست، خودش است ناکاتاست، دارد جلوتر از من می رود پشتش به من است موهاش کم پشت و سیاه -سفید است و خوب کوتاه شده، کوله ندارد روی کولش، از این کیف های مردانه ی بلند دارد که اُریب انداخته است روی دوشش. هنوز نمی داند من پشت سرش راه می روم و می کاومش. شلوار ِجین سرمه ای کم رنگ و تی شرت راه راه ِ خاکستری- سفید، به رنگ موهایش پوشیده است کفش هایش کتانی است از آن ها که یک ستاره ی سرخ در ساق پایش توی یک دایره گیر کرده و تکان نمی خورد. مثل همه ی آن هایی ست که من، وقتی، دوستشان داشته ام. قدش بلند است و عجیب است چشم هایش بادامی نیست، و هر چه من تندتر می روم باز هم او جلوتر است.

گربه ی بلوندی ایستاده بود توی کوچه ی تنگ و خیسی در امتداد ایستگاه و داشت سیگار روشن می کرد، بهش گفت » بد است دخمر بد است برات » و چه قدر مهربان نگاهش کرد وقتی گربه ی بلوند گوش به حرفش نداد و سیگارش را روشن کرد. من را هم ببیند باهام حرف می زند و من هم حتما می فهمم چه می گوید و نمی دانم گوش به حرفش می دهم یا نه، من ترسیده ام بارها و بارها از آدم هایی که با روابط تعریف نشده سر راهم آمده اند و باهاشان حرف زده ام. ولی هر که هر چه می خواهد بگوید من باید به ناکاتا بگویم دوستش دارم و تنها اوست که حرف هایش را می فهمم و اوست که گوش می دهد به حرف هایم، خودم می دانم خوب حرف نمی زنم. از کوچه که بگذریم می رسیم به همان جا که همه می نشینند و از کلیسای کنار ایستگاه عکس می گیرند. من صدایش می کنم » آقای ناکاتا؟ می توانم ناکاتا صدایتان کنم» و تا رویش را بکند این ور اول سراغ خانم سایکی را می گیرم ازش. نمی شود که خبر نداشته باشد یک بار که باید زیر و رو کرده باشد کتابی که تویش است. و بعد من را دعوت می کند که بدون ترس بنشینیم روبه روی هم و بدون خجالت با هم یک گیلاس، فقط یک گیلاس از آن مایع تلخ و شیرین که دست همه هست بخوریم. این جا هوا هنوز سرد و نمور است، آفتاب گرم می کند و نمی کند، همان یک گیلاس گرمم می کند رو به تاکسی های شناور روی آب می کنم » تا کجای دنیا می شود با این ها رفت ناکاتا؟ تا کجا؟ «

دستش را می گیرم گرم تر از دست من است، بهش می گویم این بار تنها نیستم شش ماه پیش که این جا آمدم همه جا با تو تنها بودم، نه، تو با من نبودی، من با تو بودم ولی این بار تو هستی، اِما هم هست می شناسیش حتما، اِما بواری. آره، هستش. از وقتی مُرد،یعنی وقتی گوستاو فلوبر به سزای اعمالش رساندش، راه افتاده ست با من این ور و آن ور می آید قبلا جایش توی کتابش بود و به نظر من، همیشه همان جا ماندنی بود.

ناکاتا لعنت به همه ی چیزهای از دست رفته چرا هنوز دوستشان داریم چرا من توی زمان چین خوردم، تا شدم، مثل تو؟ کی من شدم این همه زمان مدفون شده در خودم؟ چرا؟….جانی واکر هم همین دور و ور هاست مراقب من باش.

تونل های زمانِ من، پر از آدم هایی ست که گم شده اند و هرگز پیدا نشده اند نه که مرده باشند نه، فقط پیدا نمی شوند و من فقط نشانشان را در بعضی می بینم و گاهی، راستش را بگویم؟ بی تابشان می شوم. آدم هایی که هیچ وقت من را نخواستند یعنی من، آن منی که می خواستند نمی شدم. این را دیگر به تو یکی می شود گفت ناکاتا، می شود گفت؟ باشد، می گویم » مَرد هستند ناکاتا، مَرد». و من نمی توانم مثل کافکا، وقتی توی تخت کنار ساکورا خوابید ازشان اجازه بگیرم که هر جور دوست دارم بهشان فکر کنم، نمی شود، جواب نمی دهند یا این قدر بد جواب می دهند که نمی فهمم، گیج می شوم یا من درست نمی گویم یک بار به یکیشان گفتم » انگشتر عقیقتان را دوست دارید؟ چرا دست راستتان می کنید؟» فکر می کنم نفهمید چه می گویم همان وقت با دو انگشتش گونه هایم را نیشگون گرفت و انگشترش صورتم را خراشید. یک بار هم گفتم » ریشتان را امروز چقدر خوب اصلاح کرده اید» گره ی کراواتش را باز کرد و گذاشت توی جیبش، بعد انگشتر عقیق از جیبش در آورد و دستش کرد من دیگر چیزی نگفتم. حتما پرت و پلا گفته بودم. می دانی ناکاتا من نمی توانم منتظر بمانم تا آن ها تصمیم بگیرند باهوش هم نیستم خوب هم نیستم، خوب چیست؟ نمی دانم درست مثل تو که نمی دانی کجا و چه جوری؟ راستی ا ِما بواری را می بینی کنارم با لب های سرخ. خون سرخی که شُره می کند توی رگهاش و پخش می شود توی تنش و کم کم محو می شود و سیاه می شود، همان خونی نیست که خانم معلمت را ترساند و از ترس و خجالت تو را کتک زد؟ این رنگ و این خون به مادام بواری شخصیتی داد که خوب نیست. خوب نیست؟ پس چی خوب است؟ کی خوب است؟

دوست ندارم نعش تَر و تازه ی اِما را جایی بگذارم که کسی نبیندش و یا نشان این و آن بدهم دلم می خواهد درش بیاورم از لای منگنه ی سنت و قحبگی و تن و عشق. وبعد همان طرح سرخ و سیاه ِ روی جلد کتابش را بزرگ کنم و روی همه ی بیلبوردهای شهر بگذارم تا هر زن و مردی وقتی پاکیزه و بزک کرده، باکره و با شکم های بالا آمده از خانه و محیط امنش راه می افتد تا اموراتش را بگذراند، نگاهش کند و دیگر نترسد. من هیچ وقت از اِما نترسیده ام، هیچ وقت..

من خبلی چیزها را گم کرده ام یا نمی دانم چطور از دستشان داده ام باهوش نیستم درست نمی توانم حرف بزنم. من بدجوری دور زدم توی تونل های زمان و هی عقب جلو رفتم بعد، من هم مثل خانم سایکو نشستم پشت میز، جایی که پر از کتاب بود و هی رفتم توی کتاب ها و برگشتم. تابلوهای دور و برم را که اصلا نگاه نمی کردم زن های در حجاب پیچانده ی لخت همان قدر من را می ترسانند که مردهای به شکل جانی واکر.

بی رحمی نیست ناکاتا؟ این که اگر مردم دنیا را بریزند توی یک قوطی و به هم بزنند یا نه همین کره زمین یک دفعه جوری بچرخد که جا و مکان همه چیز و همه کس عوض شود مردم دوباره چه جوری با هم حرف می زنند؟ یعنی دوباره مفاهیم ساخته می شوند و زبان مناسبشان ساخته می شود؟ آن وقت من و تو که زیاد باهوش نیستیم چه جوری یاد می گیریم؟

من این جا با هیچکس تمی توانم حرف بزنم، زبانشان را نمی فهمم حرف که می زنند دست هاشان را هم تکان تکان می دهند ولی من نمی توانم میان زبان و حرکات دستشان ارتباط پیدا کنم یعنی زبان کر و لال ها هم جهانی نیست نشانه شان فرق دارد.

خانم سایکی کجاست حالا؟

اوشیما؟ ساکورا؟

کافکا و آن راننده ای که تا آخرین لحظه هایت با تو بود؟

بابا گوریو که رهایم کند دوباره می روم سراغشان. من فقط هر آن چه به تو ربط داشت را دوباره خواندم.

ونیز – دوازده فروردین هزار و سیصد و هشتاد و هفت.

بیان دیدگاه