h1

ژانویه 7, 2009

خَر ِما از کُره گی دُم نداشت
و این یعنی این که به نظرم این روزها هیچ چیز آن قدر اهمیت ندارد که نوشته شود و من آن قدرها مهم نیستم که بنویسم یا ننویسم.
یانوشکای نازِ من، تو بیشتر از همه کمک کردی تا بفهمم این ها مفاهیم ِپیچیده ای نیست که من می نویسمشان من این مفاهیم در سطح هیچ را پیچیده بیان می کنم و هیچ، بهتر است در سطح ساده ی خودش بیان شود که همه بفهمند. اگر مفهوم پیچیده ای هم هست ، هنر نزد آن هایی ست که می توانند ساده بیانش کنند.

h1

به یاد همه ی دیدارهای شیشه ای دهه ی 60

سپتامبر 19, 2008

درسته؟ این جوری باید بایستم؟ صدای من را می شنوی؟

….

چه کار کنم که صدای تو هم بیاید؟ نه نمی شنوم، چه می گوید؟ تا آخرش می ایستد آن جا؟

سلام، سلام

دوباره سلام چی شده بود؟

هیچی، باید آن دکمه را فشار می دادند تا ما بتوانیم با هم حرف بزنیم.

آهان، خودش هم همان جا می ماند؟

آره، نه، طوری هم نیست، اخم نکن چه طوری؟ خوبی؟

آره خوبم، همه خوبند، سلام رساندند. تو بگو چه کارها می کنی؟

من که این جا کاری نمی توانم بکنم فقط حالا می خورم و می خوابم و دعا می کنم.

سیگار به دستت رسید؟ لباس گرم،؟ دوا چی؟

نه!

نه؟ چرا ؟ گفتند که دیگر مشکلی نیست و می شود که برایت بفرستم.

طوری نیست لابد وقتش بشود، می دهند. راستی ریش این جوری به من می آید؟

خیلی! ولی اول ازت ترسیدم.

روسری تو هم خیلی بهِت می آید، خودت خریدی؟ یعنی سلیقه ی خودت ا ست؟

نه خواهرت داده، وقتی اسباب کشی کرد دادش به من، گفت خیلی رنگش را دوست داری.

پس حالش خوب ست، بچه اش چی؟ می توانی بیاوریش ببینمش؟ می گذارند از این درِ بغلی بیاید پیشِ من، یعنی بچه های فامیل درجه ی یک را اجازه می دهند.

نه، دیگر پیش خودش ست، خوب ست ولی من نمی توانم بیاورمش این جا. خانه شان خیلی خیلی دورتر از ماست.

یعنی رفت؟ نه منظورم این ست که …جدی می گویی؟ خیلی خوب شد خیلی، امشب راحت تر از هر شب می خوابم یعنی…. چون تو را دیدم.

می دانم، می دانم. دیگر دلواپسِ ما نباش.

صدایت دوباره نمی آید، چه می گوید؟ تو که هنوز ده دقیقه ات تمام نشده ست، صدای من را می شنوی؟ چرا این جوری می کنند؟ مگر من چه گفتم؟ کجا می برندَت؟

…..

h1

خواب

آگوست 26, 2008

از این بدتر نمی شود یانوشکا، از این بدتر نمی شد که گم شده بودم توی راهروهای نه تاریک نه روشن ِ دانشکده با کمدهای خاکستری ِ پیچ شده به دیوارهای دودی، همه ی کمدها شکل هم بودند نیمه باز و تا من می رسیدم بسته می شدند و من کلید نداشتم . می رفتم و می آمدم از این طبقه به آن طبقه از این راهرو به آن راهرو، درماندگی ام انتها نداشت وقتی از پاگرد پله های سنگی دیدم کمدها همه خالی اند و بعد یادم آمد که حالا دیگر هیچ کدام به درد نمی خورند: روپوش سفید آزمایشگاه ِ من و روپوش کرم رنگ کارگاه ِ تو.

از این بدتر نمی شود که این خواب سال ها بیاید و برود و من هر بار دست خودم را گرفته باشم و برده باشم و کمدها را هم نشانش داده باشم و هیچ چیز پیدا نکرده باشم و این بار تو هم باشی تا باورم شود که نه، دیگر به درد هیچ کس نمی خورد چیزی که ندانی کی و چرا گم شد.

از این بدتر نمی شد ماموشکای من که من و تو ویک چیزی مثل او، نه که ما خودمان بودیم نه، ما هم یک چیز دیگر بودیم یکی مان کفش نداشتیم یکی مان لباس. من تورا نمی شناختم و تو من را و هردومان آن چیز دیگر را و هیچ کس هم ما را نمی شناخت، وقتی دیگر و جایی دیگر خیلی دورتر و دیرتر از حالا بود و همه اش فرار می کردیم همیشه فرار کرده بودیم همه چیز خیلی سخت بود هیچکدام به هیچ چیز نمی رسیدیم مفهومی برای یافتن نبود و ما گم می شدیم پیدا می شدیم گم می کردیم و پیدا می کردیم و توی این در به دری من تو را شناختم پیدایت کردم و بیدار شدم.

بدتر از این هم شده بود تو و یاشیکا خیلی بچه بودید، خواب دیدم که یاشیکا دیگر نیست نه که مرده باشد نه، تمام شده بود، مثلا این جوری که من بچه ی کوچک باشم و یک بسته شکلات تلخ ِ سکه ای که من هیچ نخورده بودم، تمام شده باشد. وصف ناپذیر است زاری ها و ضجه هایم.

این چه رسمی بود موشکای من، تو و یاشیکا در من شکل گرفتید در من بزرگ شدید و من درد کشیدم و نعره زدم تا رهایتان کردم که بعد با هم بزرگ شویم و من از شماها بزرگ تر شوم آن قدر که بی نعره زدن از خودم جدایتان کنم؟

بی رحمی است و از این بدتر نمی شود که ما کاری را شروع می کنیم که می دانیم تمام می شود و پایان دارد و تکرار.

پارساال بار اول که از پیش تو برگشته بودم، من بودم و خواب و دلتنگی. به یاشیکا هم زیاد نگاه نمی کردم می ترسیدم دلم بیشتر برایت تنگ شود تا این یک روز بغلش کردم و بهش گفتم تو دیگر هیچ جا نرو من خیلی دلم تنگ می شود توی بغل هم حسابی گریه کردیم و حالا که فکرش را می کنم خیلی احمقانه و خود خواهانه بود حرفم و خودش هم حالا می داند که هر جا که می خواهد می تواند برود فقط نباید دلش برای من تنگ شود.

یانوشکای ناز ِ من خوبی ؟ گرسنه ات نیست؟ خسته نیستی؟ خوش می گذرد؟ جاییت درد نمی کند؟ سردت نیست؟ گرمت نیست؟ این ها همه را می پرسیدم هر شب ازت انگار آیینی بود که با اجرایش من به این نتیجه برسم که دلت برای من زیاد تنگ نشده است که یک وقت دلت نگیرد که تو هم بدانی من بی تابی نمی کنم که… می کردم. بغض فرو خورده ام حالا دیگر جمع نمی شود که بترکاندم دلم که تنگت می شود بهت می گویم. حالا دیگر توی اتاق تو می توانم بخوابم لباس های تو را می توانم بپوشم کتاب هایت را هم نگاه می کنم ولی هنوز در کمدهایت را نمی خواهم باز کنم و به وسایل تو و پوپلنگت نگاه کنم کهنه ترین لباس های پوپلنگ را هم دور نریخته ام دست به آلبوم های عکست هم نزده ام من تو را می خواهم ببینم نه عکس و نه خاطره و نه هیچ چیز دیگر. تازگی ها توانستم این آهنگ و ترانه راهم گوش کنم اول بار تو برایم گذاشتی و باهاش خواندی و چه قدر با این که پیشم بودی برای دلتنگی هایت دلم گرفت. حالا با هم بشنویم؟ من دیگر گریه ام نمی گیرد.

 

http://www.youtube.com/watch?v=VRs1vrG22TU&NR=1

Faithless Crazy English Summer

Fields of fire that passed the train
The sky is victorious but here comes the rain
Friday is taking me home again
And I’ve nothing but you on my mind

Grass is greener without the pain
I think that I’m changing but I’m just the same
My sun is a ascending again
And I’ve nothing but you on my mind

Sometimes I feel like I’m glad to be free

Sometimes I still want your arms around me
Sometimes I’m glad to have left you behind
The Crazy English Summer has put you back on my mind

Life’s a riot a lover a friend
Pity the day that it has to end
Friday comes speed me home again
I’ve nothing but you on my Mind

Sometimes I feel like I’m fine on my own , Fifty thousand miles from home

Sometime I’m weak and the past is my guide

Summer returns and puts you back on my mind
Puts you back on my mind

Puts you back on my mind

 

h1

لگدکوب ِ خیال *

ژوئیه 27, 2008

چکه چکه می ریخت توی یک محفظه ی کوچک، مکثی می کرد و راه می گرفت از لوله ی باریکی رد می شد و می رفت توی رگ های پدر. دوباره برگشتم و از بالاتر نگاه کردم همه ی این چیزی که پدر من و آن دیگران را توی آن اتاق، نشانی از حیات می داد، بطری پلاستیکی بود که سِرُم را می ریخت توی رگ هایشان. نگاه کردم تا رسیدم به کبودی ِ پوست دستِ سوراخ سوراخش، و بعد به سینه اش که هنوز بالا و پایین می رفت و دست کشیدم ردی پاهای سردش . بلند نفس کشید، یعنی می شنود؟ نمی شنود؟ می فهمد؟ نمی فهمد؟ ولی برای من است که می خوانَد با چشم های بسته.

گفت لیلی را خلیفه کآن تویی

کز تو مجنون شد پریشان و غوی

از دگرخوبان تو افزون نیستی

گفت خامُش چون تو مجنون نیستی

هر که بیدارست او در خواب تَر

هست بیداریش از خوابش بَتَر

چون به حق بیدار نبود جان ما

هست بیداری چو دربَندان ِ ما

جان همه روز از لگد کوب ِ خیال *

وَز زیان و سود وَز خوف ِ زوال

نی صفا می مانَدَش نی لطف و فَر

نی به سوی آسمان راه ِ سفر

خفته آن باشد که او از هر خیال

دارد امید و کُند با او مقال

دیو را چون حور بیند او به خواب

پس ز شهوت ریزد او با دیو آب

چونک تخم ِنسل ِ او در شوره ریخت

او به خویش آمد خیال از وی گریخت

ضعف ِ سر بیند از آن و تَن پلید

آه از آن نقش ِ پدید ِ نا پدید

مرغ بر بالا پَران و سایه اش

می دود برخاک پرّان مرغ وش

ابلهی صیاد آن سایه شود

می دود چَندک بی مایه شود

بی خبر کآن عکسِ آن مرغ هواست

بی خبر کی اصل ِ آن سایه کجاست

ما که ابله نبودیم، بودیم؟

پدر همیشه چشمهایش را می بست و مثنوی می خواند:

تیر اندازد به سوی سایه او

تَرکِشَش خالی شود از جست و جو

تَرکِش عمرش تهی شد عمر رفت    

از دویدن در شکار سایه تفت

گریه ام نگرفت، باور نکردم یعنی وقتش را نداشتم، حالش را نداشتم و از پدر نیاموخته بودم که به سوگ بنشینم. ما در نهایتِ گرسنگی چشم به دست ِ پدر نداشتیم نگاه مان به دهانش بود، گوشمان به صدایش.

هشت سال گذشته است و من هنوز نمی دانم چرا این همه گیج بودم آن سال. پدر کِی مرد؟ یادم نمی آید حتی اگر روز و ماه و سالش را روی سنگ دیده باشم. یادم نمی آید که پدر بیمارستان بود و شاملو مرده بود؟ پدر مرده بود و گلشیری بیمارستان بود؟ شاملو بیمارستان بود گلشیری هم مرده بود؟ و من که این همه از دست داده ام، چرا گریه نکرده ام هنوز.

ولی مرداد برای من یعنی این که باید مادرم را ببینم، مثنوی بخوانم، یکی از کتاب های شاملو را دست بگیرم و گلشیری را دوره کنم و سر خاک هیچ کدام هم نروم. متبرک باد نامشان.

و هنوز هم خجالت می کشم ببوسَمت. نعش ِ بسته بندی شده ات را در پارچه ی سفید، به تاریخ ِ نمی دانم/ نمی دانم/ نمی خواهم بدانم که کمی پایین ترش با خطی مزخرف نوشته بودند: کانسر را نشانم دادند.

» می خواهی ببینیش؟ «

» نه چه فایده دارد حالا «

چشمهای بسته ات را می بوسم وقتی می خواندی:

جمله گفتند ای وزیر انکار نیست

گفت ِ ما چون گفتن اغیار نیست

اشک دیده است از فراق تو روان

آه آهست از میان ِ جان روان

طفل با دایه نه اِستیزَد ولیک

گِریَد او گر چه نه بد داند نه نیک

ما چو چنگیم و تو زخمه می زنی   

زاری از ما نی تو زاری می کنی

ما چو ناییم و نوا در ما زتوست

ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست

ما چو شطرنجیم اندر بُرد و مات

بُرد و مات ِ ما ز توست ای خوش صفات

ما که باشیم ای تو ما را جان ِ جان   

تا که ما باشیم با تو در میان

ما عدم هاییم و هستی های ما

تو وجود مُطلقی فانی نُما

ما همه شیران ولی شیر ِ عَلَم

حمله شان از باد باشد دَم به دَم

حمله شان پیدا و نا پیداست باد   

آنک نا پیداست از ما کم مباد

باد ِ ما و بود ما از داد ِ توست

هستی ِ ما جمله از ایجاد ِ توست

لذت ِ هستی نمودی نیست را

عاشق خود کرده بودی نیست را

………

مثنوی

h1

داستان ِ» جیم «

جون 22, 2008

حالا این جا ساعت دو شب است که باشد، می دانم آن جا اگر ساعت چهار صبحشان هم بود فرق نمی کرد میدان تقسیم و بیَ اوغلی (بیگ اوغلی) آتش می گرفت، اصلا استانبول می رفت رو هوا. وقتی برای پانصدمین سال فتح استانبول به دست فلان سلطان، آن جوری آتش بازی راه می اندازند برای تیم ملی شان که توی خانه ی ما هم آتش به پا کرده این وقت شب، که آرام نمی نشینند.

استانبول شهر شبانه روزی است بیَ اوغلی هیچ وقت صبح نمی شود به» جیم « گفتم : می دانی من خودم دوست دارم ساعت یازده- دوازده شب توی خانه ام باشم چراغ ها را خاموش- روشن نگه دارم و توی نور کم و زیاد برای خودم کمی، دکترها میزان چند اونسش را گفته اند من نمی دانم، تا یک سوم یک جام را پر کنم رنگ قرمزش را و لب تاب یا کتابم را بغل کنم و با این همه، سکوتِ بیرون از خانه، امنیت برقرار شده و تحمیلی ِ شب های تهران می ترسانَدم و نمی گذارد راحت بخوابم ولی توی استانبول نمی شود که از شب های میدان تقسیم و بی اوغلی بگذرم .به» جیم » گفتم: هیچ کس نمی تواند به زور بخوابد بعضی ها اهل خوابِ شب نیستند. من اگر بدانم یک جایی توی شهرم همه بیدارند زودتر خوابم می برد.

«جیم» می پرسد چند کیلومتر در ساعت؟ می گویم سه کیلومتر در نیم ساعت، یعنی با سرعت شش و نیم کیلومتر در ساعت در شیبِ نیم درجه ی دستگاهِ ترد میل. می گوید مانده است تا هشت کیلومتر در ساعت بدوی. می گویم این سرعت برای لِنگ های دراز تو خوب است من نمی توانم. ولی من این جا نمی توانم.

توی کوچه پس کوچه ها ی استانبول پا به پای جیم بالا و پایین می رفتم بی خستگی و پادرد و کمر درد.

روز اول «جیم «را زیاد نمی شناسم باورم نمی شود که باهاش راه بیایم » جیم» کتاب نمی خوانَد راکی هم می خورَد و من تا حالا باهاش تنهایی بیرون نرفته ام ولی همان روز اول خودم را می سپارم بهش و پا به پایش راه می افتم تا همه جا را نشانم بدهد چاره ای ندارم همسفرم نمی تواند همراه من باشد و من را می سپارد به» جیم». می گویم یک نقشه بگیریم می گوید من خودم نقشه ی متحرکم و راست می گوید و حالا هنوز باورم نمی شود که این قدر خوش گذشته باشد. که تمام تونل های پر از میخانه ی بیَ اوغلی را گشته باشم صدای ( زَکی مورِن) و( باریش مانچو) از تهِ یادهایم بیرون بیاید گرمی ِ صدای

( لیوانعلی) خَش دارشان کند و هر وقت من بیایم از خودم بیرون و بشنوم و ببینم » جیم» نشانم داده باشد که توی این راسته فقط راکی می خورند توی ردیف های بعد آبجو و آنطرف تر فقط شراب که حالا می دانم بهترینش شراب یاقوت است که همسفر من توی هواپیما با سه تا بطری ِ صد و هشتاد میلی اش مست کرد و من نزدیک بود رهایش کنم و برگردم. من از مستی می ترسم. روز دوم یا سوم دیگر «جیم» برایم هی ورق می خورَدو هر دفعه یک چیز و یک جا را نشانم می دهد. لابد هر کاری که زنش دوست دارد فکر می کند من هم دوست دارم می گوید برویم بازار، برویم موزه، برویم فروشگاه نقره فروشی، برویم کتابفروشی، و من می گویم ببین من همه ی این ها را دوست دارم ولی فقط برویم، فقط راه برویم می خواهم استانبول را دوباره کشف کنم می خواهم توی زنده بودن این ها، فراموش کنم دلمردگی و آرامش ِ بی خاصیتِ شب های تهران را. و می فهمد و دوباره ورق می خورَد برایم، می گوید توی تهرانی که حالا این شبهایش عزا دار چهارده و پانزده خرداد است ساندویچ فروشی کرده، مسافرکشی کرده، درس خوانده و پخته نا پخته راه پیدا کرده به استانبول و زندگی را ادامه داده و حالا این است… و کتاب را می خواهم چه کار؟ نو نقشه کدام است؟ وقتی من و» جیم «راه افتاده باشیم از توی بازاری در بشیکتاش و دور زده باشیم از عثمان بیَ و رسیده باشیم به نمی دانم کجا و من مات مانده باشم که چه طور اینهمه راه را پیاده طی کرده ایم و من خسته نشده باشم و این همه چیز یاد گرفته باشم و خوابم هم نیاید. کتاب هم نخواهم ولی کاش رویم می شد و می پرسیدم اورهان پاموک کجای استانبول زندگی می کند. «جیم» موسیقی راک را می شناسد نقاشی می داند عکاسی می داند ولی با کتاب میانه ی چندانی ندارد می گوید یکی می آید از دانمارک، اواسط آگوست که دوباره دور هم جمع می شویم که مثل خودت خوره ی کتاب است. پس من خوره دارم! و من هیچ چشم اندازی برای ماه آگوست ندارم.

» جیم » به ترکی ِ استانبولی یعنی جان، یعنی عزیز و برای من «جیم» حالا معنای دیگری دارد. » جیم » برای همه چیز ازت ممنونم.

h1

…..

مِی 22, 2008

مرسی از داداش اکبر ِ گُلم به خاطر معرفیِ این ها:

1- یکی از روش های آشپزی ِ خورشت داستان کوتاه

2- شخصیت های ناخوشایند دررمان، ویلم فردریک هومانس ترجمه ی محمد ربوبی.

h1

خوابیدن با کتاب

مِی 14, 2008

تو هنوز ایستاده ای شانه به شانه ی من. از قنادی می زنم بیرون. سردی ِ سبکِ هوای کوچه را نفس می کشم. جناق سینه ام می سوزد. خیابان شلوغ است. می پیچم به خلوتیِ کوچه ای. سایه های خمیده ی درختان شتابم را می گیرند. خنکی سایه ها از منافذ پوست به درون می ریزند. صدای سایش تخته کفشی روی زمین را، از پشت سرم می شنوم. تا آخر کوچه می دوم. کوچه ای که می رسد به سینمای روباز تابستانی. برمی گردم و می بینمت که داری سوار ماشینت می شوی. دنبال ات می دوم. از قوس شیشه ای پشت ماشین، می بینمت که سرت را کج کرده ای سمت آینه…

پشت جلد کتاب ماه سربی نوبسنده: ماهزاده امیری

و دلم می خواست این داستان از همین جا شروع می شد همین جور نرم، من را به زمان گذشته می بُرد و می چرخاند و می چرخاند توی حس های در آمیخته با خیال، تا خوابم ببرد و خواب ببینم: تب خواب* لای سایه های سربی* و بیاندازدَم توی بهشت*، تا با خاطره هایم بازی کنم و نویسنده را هم بکشانم پایین از عرصه اش و بگویم، حالا بی خیال همه چیز، بی خیال فن و تکنیک، من دارم با کتابت حال می کنم، به این جای تب خواب که می رسم:

(جسدش سر صبح می خزد لای نازکی پتو. بخاری نفتی را تکان می دهد. صدای زنجیر می پیچد توی خالی مخزن. کوپن نفتش تمام شده. مار ِدهان نصرت خانم نوک انگشتان پای اش را نیش می زند. نیش مار سوز سردی دارد. به گزگز می افتند انگشتانش. حالا سنگینی ِ خیزش مار را روی سینه حس می کند. مادر می گفت مارها در سرما می خوابند. روی سینه اش ماری خوابیده.)

حس می کنم و یادم می آید که حالا فقط ما خاطره ایم*، ما که می خواستیم شناور نباشیم توی این همه گَند آبی که در جوی های زندگی هامان جاری است و می خواستیم به قول آن معلم حرفه و فن* فقط گی اش نمانَد حالا خاطره ای هستیم که هی تکرار شدیم.

ما تکرار می شویم؟ باید تکرار شویم؟

می شوم راوی داستان حضور مدام و بخواهم و نخواهم با حضور مدامش حرف می زنم داد می زنم حال می کنم و نمی فهمم که اصلا هست یا نیست آمده است یا نیامده و من منتظر کدامشان هستم. بعد،… مه که بیاید، نه بیدارم کن ماهزاده ، بس است من دیگر حتی توی خواب هم برای آن جور دویدن کم می آورم و گیر می افتم.

و دلم می خواست خانم امیری بَرم می گرداند به زمان حال تا نمانم توی گذشته ای که تمام شده است که بهتر است که گذشته باشد. کاش بیدار شوم و ببینم که این جور نقب زدن و کاویدن ِ گذشته، زمان حالم را بهتر کرده است.

h1

خوابیدن با کتاب

آوریل 2, 2008

کافکا در ساحل، نویسنده: هاروکی موراکامی، ترجمه ی: آسیه و پروانه عزیزی

***********************************************************************************************************

ناکاتا و من

خواب نیست، خیال نیست، خودش است ناکاتاست، دارد جلوتر از من می رود پشتش به من است موهاش کم پشت و سیاه -سفید است و خوب کوتاه شده، کوله ندارد روی کولش، از این کیف های مردانه ی بلند دارد که اُریب انداخته است روی دوشش. هنوز نمی داند من پشت سرش راه می روم و می کاومش. شلوار ِجین سرمه ای کم رنگ و تی شرت راه راه ِ خاکستری- سفید، به رنگ موهایش پوشیده است کفش هایش کتانی است از آن ها که یک ستاره ی سرخ در ساق پایش توی یک دایره گیر کرده و تکان نمی خورد. مثل همه ی آن هایی ست که من، وقتی، دوستشان داشته ام. قدش بلند است و عجیب است چشم هایش بادامی نیست، و هر چه من تندتر می روم باز هم او جلوتر است.

گربه ی بلوندی ایستاده بود توی کوچه ی تنگ و خیسی در امتداد ایستگاه و داشت سیگار روشن می کرد، بهش گفت » بد است دخمر بد است برات » و چه قدر مهربان نگاهش کرد وقتی گربه ی بلوند گوش به حرفش نداد و سیگارش را روشن کرد. من را هم ببیند باهام حرف می زند و من هم حتما می فهمم چه می گوید و نمی دانم گوش به حرفش می دهم یا نه، من ترسیده ام بارها و بارها از آدم هایی که با روابط تعریف نشده سر راهم آمده اند و باهاشان حرف زده ام. ولی هر که هر چه می خواهد بگوید من باید به ناکاتا بگویم دوستش دارم و تنها اوست که حرف هایش را می فهمم و اوست که گوش می دهد به حرف هایم، خودم می دانم خوب حرف نمی زنم. از کوچه که بگذریم می رسیم به همان جا که همه می نشینند و از کلیسای کنار ایستگاه عکس می گیرند. من صدایش می کنم » آقای ناکاتا؟ می توانم ناکاتا صدایتان کنم» و تا رویش را بکند این ور اول سراغ خانم سایکی را می گیرم ازش. نمی شود که خبر نداشته باشد یک بار که باید زیر و رو کرده باشد کتابی که تویش است. و بعد من را دعوت می کند که بدون ترس بنشینیم روبه روی هم و بدون خجالت با هم یک گیلاس، فقط یک گیلاس از آن مایع تلخ و شیرین که دست همه هست بخوریم. این جا هوا هنوز سرد و نمور است، آفتاب گرم می کند و نمی کند، همان یک گیلاس گرمم می کند رو به تاکسی های شناور روی آب می کنم » تا کجای دنیا می شود با این ها رفت ناکاتا؟ تا کجا؟ «

دستش را می گیرم گرم تر از دست من است، بهش می گویم این بار تنها نیستم شش ماه پیش که این جا آمدم همه جا با تو تنها بودم، نه، تو با من نبودی، من با تو بودم ولی این بار تو هستی، اِما هم هست می شناسیش حتما، اِما بواری. آره، هستش. از وقتی مُرد،یعنی وقتی گوستاو فلوبر به سزای اعمالش رساندش، راه افتاده ست با من این ور و آن ور می آید قبلا جایش توی کتابش بود و به نظر من، همیشه همان جا ماندنی بود.

ناکاتا لعنت به همه ی چیزهای از دست رفته چرا هنوز دوستشان داریم چرا من توی زمان چین خوردم، تا شدم، مثل تو؟ کی من شدم این همه زمان مدفون شده در خودم؟ چرا؟….جانی واکر هم همین دور و ور هاست مراقب من باش.

تونل های زمانِ من، پر از آدم هایی ست که گم شده اند و هرگز پیدا نشده اند نه که مرده باشند نه، فقط پیدا نمی شوند و من فقط نشانشان را در بعضی می بینم و گاهی، راستش را بگویم؟ بی تابشان می شوم. آدم هایی که هیچ وقت من را نخواستند یعنی من، آن منی که می خواستند نمی شدم. این را دیگر به تو یکی می شود گفت ناکاتا، می شود گفت؟ باشد، می گویم » مَرد هستند ناکاتا، مَرد». و من نمی توانم مثل کافکا، وقتی توی تخت کنار ساکورا خوابید ازشان اجازه بگیرم که هر جور دوست دارم بهشان فکر کنم، نمی شود، جواب نمی دهند یا این قدر بد جواب می دهند که نمی فهمم، گیج می شوم یا من درست نمی گویم یک بار به یکیشان گفتم » انگشتر عقیقتان را دوست دارید؟ چرا دست راستتان می کنید؟» فکر می کنم نفهمید چه می گویم همان وقت با دو انگشتش گونه هایم را نیشگون گرفت و انگشترش صورتم را خراشید. یک بار هم گفتم » ریشتان را امروز چقدر خوب اصلاح کرده اید» گره ی کراواتش را باز کرد و گذاشت توی جیبش، بعد انگشتر عقیق از جیبش در آورد و دستش کرد من دیگر چیزی نگفتم. حتما پرت و پلا گفته بودم. می دانی ناکاتا من نمی توانم منتظر بمانم تا آن ها تصمیم بگیرند باهوش هم نیستم خوب هم نیستم، خوب چیست؟ نمی دانم درست مثل تو که نمی دانی کجا و چه جوری؟ راستی ا ِما بواری را می بینی کنارم با لب های سرخ. خون سرخی که شُره می کند توی رگهاش و پخش می شود توی تنش و کم کم محو می شود و سیاه می شود، همان خونی نیست که خانم معلمت را ترساند و از ترس و خجالت تو را کتک زد؟ این رنگ و این خون به مادام بواری شخصیتی داد که خوب نیست. خوب نیست؟ پس چی خوب است؟ کی خوب است؟

دوست ندارم نعش تَر و تازه ی اِما را جایی بگذارم که کسی نبیندش و یا نشان این و آن بدهم دلم می خواهد درش بیاورم از لای منگنه ی سنت و قحبگی و تن و عشق. وبعد همان طرح سرخ و سیاه ِ روی جلد کتابش را بزرگ کنم و روی همه ی بیلبوردهای شهر بگذارم تا هر زن و مردی وقتی پاکیزه و بزک کرده، باکره و با شکم های بالا آمده از خانه و محیط امنش راه می افتد تا اموراتش را بگذراند، نگاهش کند و دیگر نترسد. من هیچ وقت از اِما نترسیده ام، هیچ وقت..

من خبلی چیزها را گم کرده ام یا نمی دانم چطور از دستشان داده ام باهوش نیستم درست نمی توانم حرف بزنم. من بدجوری دور زدم توی تونل های زمان و هی عقب جلو رفتم بعد، من هم مثل خانم سایکو نشستم پشت میز، جایی که پر از کتاب بود و هی رفتم توی کتاب ها و برگشتم. تابلوهای دور و برم را که اصلا نگاه نمی کردم زن های در حجاب پیچانده ی لخت همان قدر من را می ترسانند که مردهای به شکل جانی واکر.

بی رحمی نیست ناکاتا؟ این که اگر مردم دنیا را بریزند توی یک قوطی و به هم بزنند یا نه همین کره زمین یک دفعه جوری بچرخد که جا و مکان همه چیز و همه کس عوض شود مردم دوباره چه جوری با هم حرف می زنند؟ یعنی دوباره مفاهیم ساخته می شوند و زبان مناسبشان ساخته می شود؟ آن وقت من و تو که زیاد باهوش نیستیم چه جوری یاد می گیریم؟

من این جا با هیچکس تمی توانم حرف بزنم، زبانشان را نمی فهمم حرف که می زنند دست هاشان را هم تکان تکان می دهند ولی من نمی توانم میان زبان و حرکات دستشان ارتباط پیدا کنم یعنی زبان کر و لال ها هم جهانی نیست نشانه شان فرق دارد.

خانم سایکی کجاست حالا؟

اوشیما؟ ساکورا؟

کافکا و آن راننده ای که تا آخرین لحظه هایت با تو بود؟

بابا گوریو که رهایم کند دوباره می روم سراغشان. من فقط هر آن چه به تو ربط داشت را دوباره خواندم.

ونیز – دوازده فروردین هزار و سیصد و هشتاد و هفت.

h1

زمان می گذرد و داستان گفته شده است…

ژانویه 10, 2008
When we are young age has no meaning
I never gave it a second thought
until one day along came this old man
and this is what he said to me
and this is what he said to me
I know what it is to be young
but you,you don’t know what it is to be old
someday, you’ll be saying the same thing
time takes away so the story is told

I’ve asked so many questions
to the wise men i’ve met
couldn’t find all the answers
no one has as yet.
There’ll be days to remember
full of laughter and tears
after summer, comes winter and so go the years
So my friend..
lets make music together
I’ll play the old while you sing me the new
In time when your young days are over
there’ll be some one sharing their time with you

I know what it is to be young
but you,you don’t know what it is to be old

So my friend..
lets make music together
I’ll play the old while you sing me the new
In time when your young days are over
there’ll be some one sharing their time with you

there’ll be some one sharing their time with you

بشنوید:
http://www.esnips.com/doc/08677429-162c-4f8c-b055-a11c8d01e155/I-know-what-is-to-be-young-Orson-Welles
h1

داستان

نوامبر 26, 2007

برای ابرام ِ نازنین

کاغذ

1

کاغذ سفید است، آ چهار ولی کوچک و بزرگ می شود توی دستم، نفس که می کِشَم تکان می خورَد، خورشید که باشد سایه می اندازد رویم، بعد چشمهام نور را می گیرند از پشتش و گرم می شوم.

توی ساحل دراز کشیده ام و آب را خودم می توانم کم و زیاد کنم. شیر آبی هست بالای سرم که دستم بهش می رسد. آب روی من می سُرد و بالا و پایین می رود. یک دستم کرخت افتاده است روی شن های ساحل و کاغذ سفید را با دست دیگرم بالا گرفته ام.

خوابیده ام، اما همه جا را می بینم: پس ِگردن سفید دخترم که پشت میز کامپیوتر نشسته، تق تقش را هم می شنوم که چه بخواهد بنویسد، بلند، تند، عصبانی یا آرام است. ماسه های زیر بدن لُختم را هم می بینم، آن قدر خوب اند که رویشان خوابیده ام و حسشان نمی کنم و جوری اند که آب را انگار بخواهند تصفیه کنند به خود می کشند. رهایم توی آب، آبی که با رفتن و آمدن هایش شفاف و شفاف تر می شود. روی یکی یکی اعضای بدنم را با تمرکز از بالا به پایین کاغذ می کشم، چشمم روی کاغذ می لغزد:

تو مستی، تو همیشه مستی، تو همیشه مست بوده ای.

دستم را دراز می کنم و شیر آب را باز می کنم تا دوباره بالا بیاید و من پیدا نباشم، کاغذ را کجا بگذارم؟ رهایم نمی کند.

ساحل کنار چهار راهی است که صبح شلوغ بود و من به سختی خودم را نجات داده بودم از آن همه ولوله. مردی پریده بود جلوی ماشینم، نتوانست خودش را به ماشین سیاهِ شماره شده ی جایی که من نمی شناختم- که قبلا تو آن جا بودی- برساند.

به کف پاهایم رسیده ام. دستم نمی رسد، نیم خیز می شوم که تمامش کنم، لُخت بودنم را می فهمم. نگاه های افسر سر چها راه از رویم می گذرد. مردی لباس چهارخانه پوشیده و پُشتش به من است سرِ کارش می رود و یک دسته کاغذ سفید دستش است. از آب بیرون می آیم، دیگر لُخت نیستم ولی حتما خلافی کرده ام که افسر سر چها راه به من اشاره می کند، سوت می زند، جلو می روم و کاغذ را با دو دستم بالا می گیرم، خیره نگاهم می کند و بعد به من اطمینان می دهد که آن مرد را زیر نگرفته ام. مانتو و روسری ندارم ولی نمی ترسم. راه می افتم و می روم و دوباره به جایی می رسم که قبلا هم نوشته ام:

تو مستی، تو همیشه مستی، تو همیشه مست بوده ای.

پشت میز کامپیوتر می نشینم، از کامپیوتر هم نمی ترسم، کاری ندارد، دکمه اش را می زنم همانطور که دخترم برایم علامت زده و یادداشت گذاشته که » مادرِ من از قُرمه سبزی درست کردن هم راحت تر است این دکمه را بزنی صفحه ی سفید می آید، آن دکمه را بزنی آن یکی می آید. ولی شک دارم بتوانی چاشنیِ مخصوص خودت را که آن قدر می سوزانَد قاطی اش کنی، بعد شروع می کنی و ایمیل می فرستی.»

می خواهم برای تو که تازه برای خودت لب تاپ خریده ای و از آن جا پُزش را داده ای بنویسم » دیگر نمی خواهم ادامه اش بدهم، یعنی نمی توانم، خیلی وقت است که نمی توانم. خدا حافظ شما.»

کاغذ را هم تا می کنم و می گذارم کنار میز.

گیج ِخوابم ولی باید این ها را همین حالا بنویسم. روی میز را دستمال می کشم، کف آشپز خانه را جارو می زنم، گلدان ها را آب می دهم. وسواس به جانم افتاده ست، چند تا لکه کف آشپزخانه ست، ندیده می گیرم. باید همه ی این چیزهایی را که ته ذهنم رسوب کرده بیرون بریزم و یک جوری بنویسمشان.

حالا که راضی شده ام، نشسته ام، چای برای خودم ریخته ام و سیگارم را هم روشن کرده ام، دستم به کامپیوتر نمی رسد صفحه اش هم به سفیدی کاغذ نیست و دوباره یادم می آید که: تو مستی، تو همیشه مستی، تو همیشه مست بوده ای و من هم مستم. من وقتی مستم و نخورده هم مستم، سر حالم، می دانم چه می خواهم و چه نمی خواهم، کجای کارم غلط یا درست است ولی تو وقتی آن همه می خوری و مست می شوی، تازه کمی مثل خودت می شوی یا نمی دانم تظاهر می کنی که خودتی، تازه آن وقت مهربان می شوی و همه ی کارهای خوب را به نام خودت رقم می زنی و از راه دور، من می شوم همه ی آن چه تو از زندگی خواسته بودی. روی کاغذ برایم نامه می نویسی و وقتی بر می گردی قبل از این که دعوایمان بشود، می دهی که بخوانمش کاغذ را باز می کنم، سفید سفید است. نه، کاریکاتور محوی رویش تلو تلو می خورد. من هم آن قدر مستم که رویش بالا می آورم.

2

من بودم تو بودی. نه، من بودم و تو نبودی. یا تو بودی و من نبودم ولی با هم بودیم و باید با هم تصمیم می گرفتیم که چه طور نگهش داریم. روی ترمزی که زیر پای تو نبود، زدی و دنبال ترمز دستی هم گشتی و داد زدی نگه دار، ترمز کن، می زنیم بهش. تو نمی گذاشتی که من بخواهم ماشین بایستد و من نمی خواستم که بگذاری که من ترمز کنم. در را باز کردم و فرار کردم نه یک بار شاید به شمارش خواستن ها و نخواستن هایم. بعد از جایی سر در آوردم. عرشه ی کشتی بود؟ هواپیما بود؟ یا توی اتوبوس… ترسیدم. سنگینیِ پلکهایم را حس کردم و سفیدیِ کاغذ را پشتشان و ذرّه ای کوچک که هی بزرگ می شد یا مثل ژله جمع می شد و از کاغذ بیرون می ریخت، رهایم نمی کرد، من از کم و زیاد شدن حجمش می ترسم. نه خوب است و نه بد. فقط طوری است که نمی نوانم بگویمش، من این لحظه را که نمی دانم چرا ساخته می شود، نمی خواهم.

چشم هایم را که باز کردم به زحمت، دستت را از روی شانه ام تکاندم، فشار دستت من را آن ذرّه ی کوچک می کرد. دوباره پلک هایم روی هم می افتند. کاغذ را از روی پلکم بر می داری، با آن کشتی می سازی سوار می شویم باهم، آب کم است کشتی مان تکان نمی خورد حالا هواپیما درست می کنی اتاقمان جا برای پرواز ندارد. تصویر ماشین ِسیاه روی کاغذ است زیر پایم می گذاری رنگ ماشین را دوست ندارم ماشین شماره شده ی آن جا سیاه بود. راستی تو چرا وقتی من از ساحل برمی گشتم پریدی جلوی ماشین.

تو دیگر نمی رسی، می دانم.

از جایم بلند می شوم. یاد داشت گذاشته ای: » به من تلفن کن. » گیر می دهی، به همه چیز گیر می دهی، تلفن نکنم خودت زنگ می زنی روزی شصت دفعه و گله می کنی. حرف بزنم گیر می دهی، نزنم یادداشت می گذاری. امروز حالت گرفته است می دانم. تازه از مسافرت آمده ای، از در وارد نشده شروع می کنی: بچه ها کجایند؟ این کجاست؟ آن کجاست؟ ناهار خوردین؟ خوب است! شیرینی نداریم؟ هیچ کس غیر از من توی این خانه شیرینی نمی خورد؟ نه! حالا که نمی خواهم، کنترل تلویزیون را کجا بردید؟ هنوز جایش معلوم نیست؟

امشب کجا برویم؟ نمی رویم؟ نه، من می خواهم زود بخوابم، خوب باشد، می رویم.

می خواهم اخبار گوش کنم دستم به کنترل تلویزیون نرسیده، می گویی» هنوز پنج دقیقه مانده است» فقط نگاهت می کنم، پنج دقیقه؟ به چی؟ دنبال روزنامه می گردم. می گویی» چرا دور خودت می چرخی؟ نوی اتاق من است الان می خواهم بخوانم»

باید تلفن بزنم به مادرم، دو تا گوشی ِ تلفن دستِ توست.

یاد کاغذ سفید می افتم باید همان جایی باشد که دیشب بود، دست نخورده و سفید. وقتی من بیدارم دستت به این کاغذ نمی رسد بَرَش می دارم طرح هزار پای دستت را که هر کدام چنگکی دارد و می تواند گیرم بدهد و من را از این لحظه به آن لحظه ببرد از رویش پاک می کنم و زیر بالش می گذارم. و چشمهایم را باز نگه می دارم.

3

تو خیلی سنگینی. سرت را روی شانه ام گذاشته ای و تعریف می کنی: چشم بندت را باز می کنند و روی سرت را با چیزی می پوشانند و با یکی رو به رویت می کنند. او را نمی بینی ولی صدایش را که می شناسی هیچ چیز را از ذهنت پاک نمی کنی عجب حافظه ای داری و از همین می ترسی. می دانی شرعا باید دو تا شاهد داشته باشی و تو منکر می شوی، می گویی نمی شناسمش. فریاد می زنند، شلاق می زنند و تو می گویی نه.

ملاقاتی داری. از پشت دو جداره ی شیشه ای، صدایت هنوز نمی دانم که از کجا می آید، خم و راست می شوم. نمی توانم از تو چشم بردارم، ببینم دیگران چه طور حرف می زنند. من هم مثل تو می ایستم. می پرسی چرا موهایت را کوتاه کرده ای، می خندم و می گویم» تا تو بیایی بلند شده است. خوبِ خوبی؟ » می گویی» خوبِ خوبِ خوبم » می فهمم چه می خواهی بگویی خیالم راحت می شود.

می توانم برایت نامه بنویسم، کاغذِ سفید نمی تواند آ چهار باشد. کوچک است، خیلی کوچک ولی سفیدِ سفیدِ سفید است به سفیدی ِ گونه هایت که زیر انبوهی از ریش بلند هر بار چنان می بوسمشان از پشت آن شیشه های شفاف، که رنگ می گیرد.

می آیم خانه. روی کاغذ سفید و کوچک فقط می توانم بپرسم هنوز خوب ِ خوبِ خوبی؟

سرت را که روی شانه ام گذاشته ای می بوسم، می بویم، سبک می شوی.

صدای گریه می آید با گریه های پسرکم نمی توانم کنار بیایم. می خواهی که من تو را بغل کنم. نمی توانم.

حامله ام، تا چشمم را روی هم می گذارم. پرده که کمی کنار برود یا همه ی چراغ ها که خاموش باشند می بینم که چند تایی ژ سه به دست از دیوار می ریزند پایین، من مثل همه ویار ندارم اما دلم شور می زند حالم به هم می خورد و داد می زنم. تا دستت را روی شکمم می گذاری رو به راه می شوم، خوابم می برد. تا صبح چند دفعه ی دیگر دستت به کمکم می آید.

فردایش از خیابان می خواهم رد بشوم، روسری ام عقب است، جوراب هایم نازک. یکی با چادر از کنارم می گذرد و نفرینم می کند: الهی زیر گِل بروی با اون شکمِ گنده ات! ذلیل بشوی… چشم هایم خشک شد گلویم درد گرفت. آمدم خانه و گریه کردم.

از همه چیز می ترسم. از ماشین ها، آدم ها و اصلا هر جانوری که به شکمم نگاه کند تهِ دلم می لرزد. نکند پسرکم را می خواهند زیرِ گِل کنند. و حتی از سفید نبودنِ کاغذهایی که تو به خانه می آوری، می ترسم.

در می زنند و می ریزند تو، دو نفرند و سه تا حکم دارند. خانه را زیر و رو می کنند و من که صدای کوبشِ قلبم از لگدهای پسرکم قوی تر شده ست به هم می ریزم، دو دستم را زیر شکمم می گیرم و زار می زنم. تو هستی و من. من را نمی خواهند. کاغذ ها را هم پیدا نمی کنند ولی تو را می برند. سرت را بر می گردانی اما من نگاهت نمی کنم. قرار نیست پسرکم بدون تو بیاید.

حالا گریه می کند، گریه می کند و تو عصبانی می شوی و داد می زنی سرش، ساعت دو و نیم شب ست. آرام می شود و تو دوباره سرت را روی سینه هایم می گذاری این بار سنگین تر شده ای و من حواسم به پسرکم ست، نکند دیگر گریه نکند، نکند دیگر شیر نخواهد، سینه هایم رگ کرده اند، نکند… با این همه وسواس حتما مریضم.

4

چشم هایم را که باز می کنم پسرم صدایم می زند » پدر این هفته هم نمی آید، تو که خواب بودی تلفن کرد.»

تو، راستی تو، کی اینقدر رفته ای که پاهایت به عقب بر نمی گردند و من سپیدیِ ِ گردن دخترم را از توی ساحل می بینم- وقتی دخترکم آمد هم ، تو نبودی- قبض جریمه افسر سرِ چهار راه را می بینم، صفحه ی کامپیوتر را که دیگر سفید نیست، می بینم و می دانم کاغذ آ چهار را در می آورم و دو باره می بینم که تو مستی، تو همیشه… نه این تو نیستی. شاید من تو را زیر گرفته باشم.